تصاوير منتخب

۰

حکایت لاتی که عاقبت بخیر شد

تاریخی و اجتماعی

حکایت لاتی که عاقبت بخیر شد
یکی از لاتهای تهران آدمی بود خیلی لاابالی،از گردن کلفت های تهران بود در میدان قیام کوچه شتربان می نشست مادرش رفته بود برایش خواستگاری ، شب پس از آن که از مراسم خواستگاری برگشتند منزل ، دید مادرش خیلی ناراحته،پرسید:مادر چرا ناراحتی؟
گفت:یک صحنه ای من امروز در این خونه دیدم خیلی دلم سوخت.گفت:چی دیدی؟
 گفت:حقیقت امر این است که اینها در خانه یک کُلفَتی داشتند،هم کر بود و هم لال و خیلی هم زیبا بود و در منزل پذیرایی میکرد من دیدم ایشان که کار میکند آرام آرام گریه میکند و اشکهایش را یواش پاک میکند.
 گفت:مادر خوب به نظر تو این کُلفَت چرا گریه میکرد؟
 گفت:  حس زنانگی بهم میگه که او گریه میکرد که اگه من بابا داشتم،مادر داشتم،یتیم نبودم لال هم نبودم،کر هم نبودم یک نفر می آمد خواستگاری من. این آدم آلوده یک نیت لله کرد چه قدر خوبه کار برای خدا باشه.
گفت:مادر من حاضرم بروی و آن دختر را برایم بگیری 
گفت:آخه پسر تو سرشناسی،از گردن کلفت های تهرانی،اسم و رسمی داری،فردا برایت حرف در می آورند.
گفت:ما که یک عمر عوضی رفتیم بگذار یک کاری هم برای خدا بکنیم.
شاید همین یک کار را خدا قبول کنه فردایش رفتند خواستگاری گفتند:
آخه این کره، لاله،کار بلد نیست.اینها گفتند :
 حال به هرحال ما این را میخواهیم ،یک خانه هم میخریم مهریه،و به نامش میکنیم تا خیال شما راحت بشود.
جهیزیه هم خودمان میدهیم.
دخترِ کر و لال را گرفت  و اومد خانه ، شب زفاف شد،  همسایه روبرویش از اخیار(خیّرین)تهران بود می گفت:
این دختر کر و لال که آمد خانه دید صاحب خانه شده صاحب زندگی شده سرش را به سوی آسمان برد و با خدای خودش حرف زد خدا زبان لال ها را هم بلده با خدا چی گفت!
کسی نمیدونه،اما مادره دید پسرش داره گریه میکنه.گفت:
مادر از امشب توبه کردم دیگه لب به شراب نمیزنم،
گفت: چرا؟
گفت:نمبدونم دلم میخواد الهی بشوم،خدایی بشوم.
آستین هایش را زد بالا رفت وضو گرفت رفت سر سجاده ...
آن مرد خیّر نقل میکرد که ایشان همسایه روبروی ما بود این آدم چند بار مریض شد،دوبار سکته کرد اورژانس آوردیم از بیمارستان، ولی این دختر نمیگذاشت ،میرفت دو رکعت نماز میخواندبا زبان خودش و اشک میریخت و خداوند فوراً شوهرش را شفا میداد.
این مرد خیّر که از خوبان تهران بود میگفت:
من آخرهای عمر رفتم به دیدنش گفتم فلانی :
 امدم با تو یک معامله کنم ، گفت:من فقیرم چه معامله ای کنم؟ 
گفتم 300 دختر شوهر دادم 2 تا هیئت در تهران درست کردم 60 سال چرخاندم همه ثوابش مال تو ،هر چه نماز شب خواندم مال تو. 
یک نگاهی به من کرد و گفت چه میخواهی از من؟
گفتم ثواب این ازدواجت را به من بده،شروع کرد به گریه کردن گفت:
فلانی خدا می دانه من تمامه امیدم به همین یک عملِ که خدا دست من را بگیرد به خاطر این ازدواج...
تو با خدای خود انداز راز و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی ، خدا بکند...

نظرات (۰)
هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی
تا 1439...

جستجو

بایگانی

پربازديدها

آخرين نظرات

پيوندها

تصاوير برگزيده

شبکه های اجتماعی