سر گذشت حضرت موسی علیه السلام در میان بنی اسرائیل
یهود و آمریکا تاریخی و اجتماعی
حضرت موسی(علیهالسلام) یکی از پیامبران اولوالعزم است، که نام مبارکش صد و سی و شش بار، در سی و چهار سوره قرآن مجید آمده است.موسی(علیهالسلام) در لغت قبطیان از دو جزء تشکیل شده، یکی
«مو» به معنای آب و دیگری «سی» به معنای درخت، چون صندوق وی در کنار درختی
در داخل آب به دست آمد، او را موسی(علیهالسلام) نامیدند.وی سه هزار و هفتصد و چهل وهشت سال بعد از هبوط آدم(علیهالسلام) متولد شد و نسبش با شش واسطه به حضرت ابراهیم(علیهالسلام) میرسد.
به این ترتیب: «موسی بن عمران بن یصهر بن قاهت بن لاوی بن یعقوب بن ابراهیم) و نام مادرش «یوکابد»است.
موسی(علیهالسلام) پانصد سال بعد از حضرت ابراهیم(علیهالسلام) ظهور کرد و
لقب «کلیم الله» به خود گرفت، چون خداوند بدون واسطه، با او سخن گفت.پس از آنکه حضرت موسی(علیهالسلام) از جانب خدا مأمور شد، به جانب کوه طور
روان شود و از فراز کوه سرزمینهای مقدس فلسطین بنگرد، در همانجا در سن
دویست و چهل سالگی وفات یافت، و بر فراز تل سرخ رنگی در آن ناحیه (که فسجه
نام داشت) به خاک سپرده شد.
سرگذشت حضرت موسی(علیهالسلام)
داستان زندگی پرفراز و نشیب موسی(علیهالسلام) را میتوان به پنج دوره خلاصه نمود:
۱ـ دوران ولادت و کودکی و پرورش او در کاخ فرعون.
۲ـ دوران هجرت او از مصر به مدین و زندگی او در کنار حضرت شعیب(علیهالسلام)
۳ـ دوران نبوت و پیامبری و بازگشت وی به مصر برای مبارزه با فرعون.
۴ـ دوران هلاکت فرعون و ورود موسی(علیهالسلام) به بیت المقدس.
۵ـ دوران درگیریهای موسی(علیهالسلام) با بنی اسرائیل.
دوره اول:
پادشاه عصر موسی(علیهالسلام) و خواب او
حضرت موسی(علیهالسلام) در زمان سلطنت «رامسیس یا رعمسیس»،در شهر مصر متولد
شد. رامسیس شبی در عالم خواب دید، آتشی از طرف شام «بیت المقدس» شعله ور
شد و زبان کشید و به طرف سرزمین مصر امد و به خانههای قبطیان افتاد و همه
آنها را سوزانید. سپس کاخها و باغات آنها را فراگرفته و همه را نابود
کرد، ولی به خانههای سبطیان (که موسی و بنی اسرائیل از آنها بودند) آسیبی
نرساند! فرعون در حالی که بسیار وحشت زده شده بود، از خواب بیدار شد و در غم و
اندوه فرو رفت، ساحران و کاهنان و معبرین را به حضور طلبید و از آنها
خواست که خواب وی را تعبیر کنند. کاهنان و دانشمندان تعبیر خواب، گفتند:
«به زودی نوزادی از بنی اسرائیل – سبطیان – به دنیا میآید که تو و یارانت را به هلاکت میکشاند» و سپس شب انعقاد آن نطفه را برای پادشاه معین کردند. رامسیس (فرعون) پس از مشورت با مشاوران و درباریان و کاهنان دو تصمیم گرفت:
اول: دستور داد تا آن شبی را که معبرین معین کرده بودند، که ا ین شب، آن
نطفه در رحم مادر قرار خواهد گرفت، هیچ زنی با مردی هم بالین نشود و زنان
را از مردان جدا کنند، تا از این طریق از تکوین نطفه چنان انسان معهود
جلوگیری شود. این دستور رامسیس به همه جای کشور اعلام شد، کنترل شدیدی در
شهر به وجود آمد و مردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان) را از شهر بیرون برده و
زنان در شهر ماندند و هیچ زنی جرأت نداشت با شوهر خود تماس بگیرد.«آسیه» زن رامسیس، چون از سبطیان بود، رامسیس به او شک کرد که نکند این مولود از آسیه بوده باشد، لذا در آن شب نزد وی ماند.عمران پدر موسی(علیهالسلام) در آن شب نوبت نگهبانیش در کنار کاخ
بود.نیمههای شب همسرش «یوکابد» که از او دور بود، به هوس افتاد و به نزد
شوهر آمد و مخفیانه در کناری با او همبستر شد و نطفه حضرت
موسی(علیهالسلام) منعقد گردید.عمران به همسرش گفت: «مثل اینکه تقدیر الهی این بود، که آن کودک موعود ازما
پدید آید، این راز را پنهان دار ودر پوشیدن آن بکوش که وضع بسیار خطرناک
است». یوکابد با شتاب و نگرانی از کنار شوهر دور شد و در پوشاندن راز، کوشش
بسیار کرد.
دوم: دستور دیگر رامسیس (فرعون) این بود، که همه مأموران و قابلههای قبیله قبطیان در میان بنی اسرائیل مراقب باشند و زنان باردار را زیر نظر بگیرند، هرگاه پسری از آنها به دنیا آمد، بیدرنگ سر از بدن او جدا کنند و او را بکشند و اگر دختر باشد، برای گسترش فساد و کنیزی نگهدارند.به دنبال این دستور، جلادان خون آشام حکومت فرعون، به جان مردم افتادند، تمام زنان باردار را تحت مراقبت شدید قرار دادند، قابلهها از هر سو زنان را کنترل میکردند، در این گیر و دار، هفتاد هزار نوزاد پسر را کشتند. آمار کشته شدهها بقدری زیاد شد، که سران و بزرگان قبیله «قبط» نزد فرعون آمده و به او گفتند: در پیرمردان بنی اسرائیل (قبیله سبطیان)مرگ و میر افتاده و تو نیز بچههای آنها را میکشی، بنابر این، در آینده ما خودمان باید کار کنیم و کسی برای خدمت کردن به ما باقی نمیماند.از این رو فرعون دستور داد که: یکسال در میان، پسران را بکشند تا تمامی پسران بنی اسرائیل نابود نگردند. در سالی که قرار بود، پسران بنی اسرائیل کشته نشود، هارون (علیهالسلام) برادر موسی(علیهالسلام) متولد شد و کسی متعرض او نشد و او در دامن پدر و مادر خویش تربیت یافت، ولی تولد موسی(علیهالسلام) در سالی واقع شد که کودکان را در آن سال سر می بریدند.
ولادت موسی(علیهالسلام) در سختترین شرایط
زمان ولادت موسی(علیهالسلام) هرچه نزدیکتر میشد، مادر موسی(علیه السلام)
نگرانتر میشد و همواره در این فکر بود که چگونه پسرش را از دست جلادان
فرعون (رامسیس) حفظ کند. طبق خوابی که رامسیس دیده بود و از آینده حکومت
خود نگران گشته بود، برای زنان بادار مأموران و قابلههایی از قبطیان
گمارده و آنان را تحت نظر نگه میداشت. قابلهای نیز مراقب «یوکابد» بود،
چون درد مخاض «یوکابد» فرا رسید و موسی(علیهالسلام) قدم به عرصه گیتی
نهاد، نور مخصوصی از چهره موسی(علیهالسلام) درخشید که بدن قابله به لرزه
افتاد و برقی از محبت موسی(علیهالسلام) در اعماق قلب قابله فرو نشست و
تمام زوایای دلش را روشن ساخت.
زن قابله خطاب به مادر موسی (علیهالسلام) گفت: من در نظر داشتم ماجرای
تولد این نوزاد را به دستگاه حکومت خبر دهم تا جلادان وی را به قتل رسانند و
من از این طریق جایزه بگیرم، ولی چه کنم محبت این نوزاد به قدری بر قلبم
چیره شد، که حتی راضی نیستم مویی از سر او کم گردد، با دقت از او محافظت
کن، هر چند فکر میکنم که دشمن نهایی ما همین نوزاد باشد!قابله از خانه مادر موسی(علیهالسلام) بیرون آمد، بعضی از جاسوسان حکومت او
را دیدند و از او راجع به ماجرای خانه پرسیدند او گفت: خونی بیش نبود و
بچه نداشت، شما نگران این خانه نباشید... مأموران برای تحقیق ببیشتر وارد
خانه شدند، با دیدن آنها، «کلثم»خواهر موسی (علیهالسلام) آمدن مأموران را
به اطلاع مادر رسانید.یوکابد دستپاچه شد که چه کند، در این میان از شدت وحشت، بیدرنگ این مادر
بیچاره و مضطرب، نوزاد را در پارچهای پیچید و در تنور انداخت. چون
مأموران وارد خانه شدند، در آنجا جز تنور آتش،چیزی ندیدند و پس از
تحقیقات مختصر خانه را ترک گفتند، مادر موسی(علیهالسلام) با دستپاچگی و
نگرانی تمام به سراغ تنور آمد و به کودک نگریست، مشاهده کرد موسی
(علیهالسلام) در دل آتش هیچ آسیبی ندیده و خداوند آتش را برای موسی
(علیهالسلام) خنک و گوارا کرده است.وی را با کمال سلامتی از تنور بیرون آورد. ولی با این وضع، قلب «یوکابد» از
خطر دشمن سر سخت و بیرحم آرام میگرفت و هر لحظه در انتظار آسیب خطرناک
بود، چرا که یک بار صدای گریه نوزاد کافی بود که جاسوسان را مطلع سازد.یوکابد متوجه خدا شد و از خداوند خواست راه چارهای پیش روی او بگشاید.
خداوند با الهام خود به مادر موسی(علیهالسلام) او را از نگرانی حفظ کرد،
به وی الهام فرمود: «به او شیر بده و هنگامی که بر او ترسیدی، وی را به
دریای نیل بیفکن و نترس و غمگین مباش، که ما او را به تو باز میگردانیم و
او را از رسولان قرار میدهیم.» موسی(علیهالسلام) سه ماه مخفیانه پس از ولادت، در دامان مادر زندگی کرد و
مادر به او شیر داد، آنگاه که مادرش بیمناک شد، مبادا راز او فاش شود، طبق
الهام الهی تصمیم گرفت، کودکش را به دریا بیافکند. به طور محرمانه به سراغ
یک نجار مصری که از قبطیان و طرفداران فرعون بود آمد و از او خواست صندوقی
با مشخصات مخصوص بسازد. نجار گفت: صندوق با این ویژگی برای چیست؟ «یوکابد» که زبانش به دروغ عادت
نکرده بود، حقیقت امر را فاش ساخت، گفت: من از بنی اسرائیلم، نوزاد پسری
دارم، میخواهم نوزادم را در آن مخفی کنم.نجار تا این سخن را شنید، برای رسیدن به جایزه فرعون و ادای وظیفه میهنی و
خوش خدمتی به دستگاه ستمگر، به سراغ مأموران و جلادان آمد تا آنان را از
تولد موسی(علیهالسلام) با خبر کند، ولی آن چنان وحشتی عظیم بر قلبش مسلط
شد، که زبانش از سخن گفتن باز ایستاد، میخواست با اشاره دست، مطلب را
بازگو کند، مأمورین از حرکات ا و چنین برداشت کردند که یک آدم مسخره کننده
است، او را زدند و از آنجا بیرون نمودند.نجار چون حضور مأموران را ترک کرد، حال عادی خویش را بازیافت و دوباره به
پیش مأموران آمد، تا همان کند که نخست تصمیم داشت، ولی خداوند عالم، وی را
به همان کیفر قبلی دچار ساخت و برای بار سوم این موضوع تکرار شد، او وقتی
به حال عادی بازگشت، فهمید که در این موضوع، یک راز الهی نهفته است، صندوق
را ساخت و به مادر موسی (علیهالسلام) تحویل داد.افکندن موسی(علیهالسلام) به رود نیل مادر موسی(علیهالسلام) طبق فرمان الهی، وی را در صندوق گذاشته و صبحگاهان
هنگامی که خلوت بود، کنار رود نیل آمد و صندوق را به رود نیل انداخت،
امواج خروشان نیل، صندوق را به زودی از ساحل دور کرد، مادر در کنار آب
ایستاده بود و این منظره را تماشا می نمود. در یک لحظه احساس کرد قلبش از او جدا شده و روی امواج حرکت میکند، اگر لطف
الهی با خطاب (نترس و محزون نباش، ما موسی(علیهالسلام) را به تو
برمیگردانیم). قلب او را آرام نکرده بود، فریاد میکشید و همه چیز فاش
میشد، هیچ کس نمیتواند دقیقا حالت این مادر را در آن لحظات حساس ترسیم
کند. ولی آن شاعره فارسی زبان، تا حدودی این صحنه را در اشعار زیبا و باروحش مجسم ساخته است، آنجا که میگوید:
مادر موسی چو موسی را به نیل در فکند از گفته رب جلیل
خود ز ساحل کرد با حسرت نگاه گفت کای فرزند خرد بی گناه
گر فراموشت کند لطف خدای چون زهی زین کشتی بی ناخدای
وحی آمد کاین چه فکر باطل است رهرو ما اینک اندر منزل است
ما گرفتیم آنچه را انداختی دست حق را دیدی و نشناختی
سطح آب از گاهوارش خوشتر است دایهاش سیلاب و موجش مادر است
رودها نه از خود طغیان میکنند آنچه میگوییم ما آن میکنند!
ما به دریا حکم طوفان میدهیم ما به سیل و موج فرمان میدهیم
نقش هستی نقشی از ایوان ما است خاک و باد و آب سرگردان ما است
به که برگردی به ما بسپاریش کی تو از ما دوستر میداریش؟!
رامسیس کاخ مجللی در کنار رود نیل داشت، آن روز با همسرش آسیه، در کنار کاخ که مشرف بر رود نیل بود ایستاده بودند، آنها ناگهان چشمشان به صندوقچهای افتاد که امواج رودخانه او را به بالا و پایین میبرد. چیزی نگذشت که صندوق حامل طفل در کنار کاخ آنها و در لا به لای شاخههای درختان از حرکت باز ایستاد.
رامسیس (فرعون) دستور داد: مأمورین فوراً به سراغ صندوق بروند و آن را از
آب بگیرند، تا ببیند در آن چیست؟ صندوق را نزد فرعون آوردند، دیگران
نتوانستند در آن را بگشایند. آری میبایست در صندوق نجات موسی
(علیهالسلام) به دست خود فرعون گشوده شود، فرعون درب آن را گشود هنگامی که
چشم همسر فرعون به کودک داخل آن صندوق که موسی (علیه السلام) بود، افتاد
خداوند علاقه و محبت موسی(علیهالسلام) را در دلش افکند و هنگامی که آب
دهان این نوزاد مایه شفای بیمار شد، این محبت فزونی گرفت.امام فرعون تا چشمش به او افتاد خشمگین شد و گفت: چرا این پسر کشته نشده
است؟ تصمیم گرفت آن نوزاد را به قتل برساند، و «هامان» وزیر مشاور فرعون
همراه با اطرافیان حکومت نیز درخواست میکردند که این کودک مانند نوزادان
دیگر به قتل رسد، همسرش آسیه که در کنار او بود، با بکار بردن انواع
شیوهها، از جمله اینکه این نوزاد باعث شفای دخترشان شده، از کشتن
موسی(علیهالسلام) جلوگیری نمود و پیشنهاد کرد تا آن طفل را به فرزندی قبول
نموده و برایش دایهای انتخاب نماید. زیرا که از نعمت داشتن پسر محروم
بودند.فرعون سخن آسیه را پذیرفت و مقدم موسی(علیهالسلام) را گرامی داشت. اما
مادر موسی(علیهالسلام) وقتی وی را در رود نیل انداخت، خواهر موسی
(علیهالسلام) را فرستاد تا کسب خبر کند، خواهر دید کودک از آب گرفته و
داخل خانه فرعون برده شد. مادرش را از این جریان باخبر ساخت.مادر(علیهالسلام) با ا ین خبر از بیم و ناراحتی هوش از سرش پرید و تنها
قلبش برای موسی(علیهالسلام) می تپید، نه چیز دیگر، از فرط نگرانی نزدیک
بود راز خود را فاش سازد، ولی خداوند دل او را ثابت نگه داشت و وی را در
زمره مؤمنین قرار داد، که به وعده الهی در بازگرداندن موسی(علیهالسلام) به
سوی او اطمینان داشته باشد.طولی نکشید که احساس کردند نوزاد گرسنه است و نیاز به شیر دارد، به دستور
فرعون مأمورین به جستجوی پیدا کردن دایه رفتند، چندین دایه آوردند، ولی
نوزاد، پستان هیچ یک از آنان را نگرفت. کودک لحظه به لحظه گرسنهتر و
بیتاب تر میشود، پی در پی گریه میکند و سر و صدای او در درون کاخ فرعون
میپیچید و قلب آسیه همسر فرعون را به لرزه درمیآورد. مأمورین بر تلاش خود
میافزایند.ناگهان در فاصله نه چندان دور، به دختری برخورد میکنند که میگوید: من زنی
از بنی اسرائیل را میشناسم، که پستانی پر شیر و قلبی پر محبت دارد. او
نوزاد خود را از دست داده و حاضر است شیر دادن نوزاد کاخ را بر عهده گیرد.با راهنمایی وی نزد مادر موسی(علیهالسلام) رفتند و او را به کاخ فرعون آوردند، نوزاد را به او دادند.وی با اشتیاق تمام، پستان او را گرفت، و از شیره جان مادر، جان تازهای
پیدا کرد، برق خوشحالی از چشمها جستن کرد، مخصوصاً مأموران خسته و کوفته
که به مقصود خود رسیده بودند، از همه خوشحالتر بودند. همسر فرعون نیز
نمیتوانست خوشحالی خود را از این امر کتمان کند. به این ترتیب خداوند به
وعدهاش وفا کرد که به مادر موسی(علیهالسلام) فرموده بود: «ما ا و را به
تو برمیگردانیم».
پس از آن، کودک را به وی سپردند، تا به خانهاش ببرد و به او شیر داده و
پرستاری و نگهداری کند. و در خلال این کار، گاه و بیگاه، کودک را به کاخ
فرعون میآورد، تا همسر فرعون دیداری از او تازه بنماید.مادر موسی(علیهالسلام) بعد از دوران شیرخوارگی او را به خانه فرعون آورد و
کودک را به آنها سپرد، وی در دامن فرعون و همسرش پرورش یافت.آنگاه که موسی(علیهالسلام) به حد رشد و بلوغ رسید و از قدرت جسمانی فوق
العادهای برخوردار شد، در یکی از روزها کاخ فرعون را ترک کرده و بیآنکه
کسی بداند، به طور ناگهانی وارد شهر شد و در بین مردم عبور میکرد. دید دو
نفر گلاویز شدهاند و با یکدیگر مشاجره و کشمکش دارند، یکی از آنها از بنی
اسرائیل (قبیله وی و سبطیان) و دیگری از قبطیان (طرفداران فرعون) بود، فرد
اسرائیلی از موسی(علیهالسلام) درخواست کمک کرد، از آنجا که
موسی(علیهالسلام) میدانست فرعونیان از طبقه اشرافی هستند و همواره به بنی
اسرائیل ستم میکنند به یاری وی شتافت و چنان سیلی بر دشمن او نواخت، که
به زندگی او پایان داد.موسی(علیهالسلام) از کرده خود پشیمان شد و آن را کاری شیطانی شمرد و از
گناهی که مرتکب شده بود، از خدای خود طلب بخشش کرد و نزدش تضرع و زاری نمود
تا توبهاش را بپذیرد و او را یاور تبهکاران قرار ندهد و خداوند او را
بخشید و توبهاش را پذیرفت.زور دوم که فرا رسید، موسی(علیهالسلام) در حالی که بیم داشت راز او فاش
گردد، به سمت شهر روانه گردید، باز دید یکی از فرعونیان با همان مرد دیروز
گلاویز شده و درگیر است، آن مرد مظلوم از موسی(علیهالسلام) استمداد
نمود،موسی(علیهالسلام) به طرف او رفت تا از ا و دفاع کرده و از ظلم ظالم
جلوگیری کند.
ظالم به وی گفت: «آیا همانگونکه دیروز شخصی را کشتی، میخواهی مرا هم بکشی،
از قرار معلوم تو میخواهی، فقط جباری در روی زمین باشی و نمیخواهی از
مصلحان باشی.»موسی(علیهالسلام) متوجه شد که ماجرای دیروز افشا شده است و برای اینکه
مشکلات بیشتری پیدا نکند کوتاه آمد، ماجرا به فرعون و اطرافیان او رسید و
تکرار این عمل را تهدیدی بر وضع خود گرفتند. جلسه مشورتی تشکیل داده و حکم
قتل موسی(علیهالسلام) صادر شد.مردی از نقطه دور دست شهر، (از مرکز فرعونیان و کاخ فرعون) اطلاع پیدا کرد.
چون از نزدیکان فرعون محسوب میشد و آنچنان با فرعون رابطه داشت که در
این گونه جلسات مشورتی شرکت میکرد. آن مرد از وضع جنایات فرعون رنج میبرد
و در انتظار این بود که قیامی بر ضد ا و صورت گیرد و او به این قیام الهی
بپیوندد، ظاهراً چشم امید به موسی(علیهالسلام) دوخته بود و در چهره او
سیمای یک مرد الهی انقلابی مشاهده میکرد.
به همین دلیل هنگامی که احساس کرد که موسی(علیهالسلام) در خطر است، با
سرعت خود را به او رسانید و وی را از چنگال خطر نجات داد و گفت: «ای موسی!
این جمعیت -فرعون و فرعونیان – برای قتل تو، به مشورت پرداختهاند، بیدرنگ
از شهر خارج شو، که من از خیرخواهان تو هستم.»
موسی(علیهالسلام) این خبر را کاملاً جدی گرفت، به خیرخواهی این مرد با
ایمان ارج نهاد و به توصیه او از شهر خارج شد، در حالی که ترسان بود و هر
لحظه در انتظار حادثهای! تمام قلب خود را متوجه پروردگار کرد و از خدای
خود میخواست که او را از شر ستمکاران نجات دهد.
دوره دوم:
هجرت موسی(علیهالسلام) به سوی مدین
دختران گفتند: پدر ما پیرمرد سالخورده و شکستهای است و به جای او، ما
گوسفندان را میچرانیم. اکنون بر سر ا ین چاه مردها هستند، در انتظار رفتن
آنها هستیم، تا بعد از آنها از چاه آب بکشیم.
موسی(علیهالسلام) از شنیدن این سخن سخت ناراحت شد، چه بیانصاف مردمی
هستند که تمام در فکر خویشند و کمترین حمایتی از مظلوم نمیکنند؟!جلو آمد و دلو سنگین را گرفت و در چاه افکند و به تنهایی از آن چاه، آب کشید و گوسفندهای آنان را سیراب کرد.آنگاه موسی(علیهالسلام) از آنجا فاصله گرفت و سپس برای استراحت به سایه
درختی رفت. دختران به طور سریع نزد پدر پیر خود که حضرت شعیب
پیامبر(علیهالسلام) بود، بازگشتند و ماجرا را تعریف کردند.
شعیب(علیهالسلام) به یکی از دخترانش که «صفورا» نام داشت گفت: هر چه زودتر
به پیش آن جوان برو، و او را به خانه دعوت کن تا از وی پذیرایی کنیم و از
این اعمال نیکش قدردانی کنیم.موسی(علیهالسلام) در زیر سایه درختی نشسته بود، که صفورا دختر زیبای شعیب
(علیهالسلام) رسید، توأم با شرم و حیا خطاب کرد: پدرم تو را میخواهد و
قصد دارد از این جوانمردیت سپاسگزاری کند.موسی(علیهالسلام) در حالی که شدیداً گرسنه بود و در مدین، غریب و بیکس به
نظر میرسید، چارهای ندید، جز اینکه دعوت شعیب(علیهالسلام) را بپذیرد و
در کنار دختر او «صفورا» روانه خانه وی گردد، صفورا جلو افتاد، تا به عنوان
راهنما، موسی(علیهالسلام) را به خانهاش راهنمایی کند، ولی هوا متغیر
بود، باد شدیدی میوزید، احتمال داشت لباس صفورا از اندام او کنار رود، حیا
و عفت موسی(علیهالسلام) اجازه نمیداد چنین شود، به دختر گفت: من از جلو
میروم، بر سر دوراهیها و چند راهیها مرا راهنمایی کن.
موسی(علیهالسلام) وارد خانه شعیب(علیهالسلام) شد، خانهای که نور نبوت از
آن ساطع است و روحانیت از همه جای آن نمایان، پیرمردی با وقار باموهای
سفید در گوشهای نشسته، به موسی(علیهالسلام) خوش آمد گفت.
از کجا میآیی؟ چه کارهای؟ در این شهر چه میکنی؟ هدف و مقصودت چیست؟ چرا تنها هستی؟ و از این گونه سؤالات... .
موسی(علیهالسلام) ماجرای خود را برای وی بازگو کرد.
شعیب(علیهالسلام) گفت: نگران نباش! از گزند ستمگران نجات یافتهای و
سرزمین ما از قلمرو آنها بیرون است و آنها دسترسی به اینجا ندارند، تو در
یک منطقه امن و امان قرار داری، از غربت و تنهایی رنج نبر، همه چیز به لطف
خدا حل میشود.شعیب(علیهالسلام) برای پذیرایی از مهمان تازه وارد طعام آورد، ولی
موسی(علیهالسلام) دست به طعام نزد! شعیب(علیهالسلام) گفت: مگر به طعام
میل ندارید؟
موسی(علیهالسلام) گفت: چرا ولیکن میترسم، این غذا در برابر عمل و کمک من
به دخترانت باشد. این را بدان که من از اهل بیتی میباشم، که اعمال اخروی و
الهی خود را در برابر تمام مالکیت زمین که پر از طلا باشد نمیدهیم.شعیب(علیهالسلام) گفت: نه نگران نباش! از این جهت نیست، بلکه عادت من و
اجدادم این است، که به مهمان احترام میکنیم و برایشان اطعام میدهیم،
موسی(علیهالسلام) با شنیدن این جمله مشغول غذا شد.
موسی در خانه شعیب(علیهماالسلام) و ازدواج او
«صفورا» توانایی، وقار و جوانمردی موسی(علیهالسلام) را دیده و علاقهمند
او شده بود و لذا به پدرش پیشنهاد داد: ای پدر! این جوان را برای نگهداری
گوسفندان استخدام کن، زیرا وی فردی نیرومند و درستکار بود. شعیب
(علیهالسلام) از دخترش پرسید: توان و قوت این جوان معلوم است که دلو بزرگ
را از چاه کشید، ولی وقار و عفت و امانتش چگونه شناختی؟ صفورا گفت: پدر
جان! هنگام آمدنم به خانه، ا و به من گفت: پشت سر من حرکت کن، ما از
خانوادهای هستیم که پشت سر زنان نمینگریم و در هنگام آب کشیدن خیلی مهذّب
بود.
شعیب(علیهالسلام) احساس کرد، صفورا به موسی(علیهالسلام) خیلی علاقهمند
است، از پیشنهاد دخترش استقبال کرد، رو به موسی(علیهالسلام) نموده، گفت:
من میخواهم یکی از دو دخترم را به همسری تو درآورم، به این شرط که هشت سال
برای من کار (چوپانی) کنی و اگر هشت سال به ده سال تکمیل کنی، محبتی
کردهای، اما بر تو واجب نیست.به هر حال من نمیخواهم کار را بر تو مشکل بگیرم و هرگز سختگیری نخواهم کرد
و با خیر و نیکی با تو رفتار خواهم نمود. و ان شاءالله به زودی خواهی دید
که من از صالحانم.موسی(علیهالسلام) درخواست پیرمرد را پذیرفت، به این ترتیب با صفورا ازدواج
کرد و با کمال آسایش در مدین ماند و به چوپانی و دامداری پرداخت، و به
بندگی خدا ادامه داد تا روزی فرا رسد که به مصر باز گردد و در فرصت مناسبی،
بنیاسرائیل را از یوغ طاغوتیان فرعونی رهایی بخشد.موسی(علیهالسلام) پس از ده سال سکونت در مدین، در آخرین سال سکونتش روزی
به شعیب(علیهالسلام) گفت: من میخواهم به مصر برگردم و از مادر و خویشانم
دیدار کنم در این مدت که در خدمت تو بودم در نزد تو، چه دارم؟
شعیب(علیهالسلام) طبق آن قرار قبلی، آنچه از گوسفندان با آن مشخصات متولد
شده بودند، با کمال میل به موسی(علیهالسلام) داد، او اثاث و گوسفندان و
اهل و عیال خود را آماده ساخت، تا به سوی مصر حرکت کند.
هنگام خروجش به شعیب(علیهالسلام) گفت: یک عصایی به من بده که او را به دست
بگیرم،چندین عصا از پیامبران گذشته در منزل شعیب (علیهالسلام) بود، لذا
شعیب(علیه السلام) به وی گفت: برو به آن خانه و یکی از عصاها را برای خودت
بردار. موسی(علیه السلام) به آن خانه رفت، ناگاه عصای نوح و
ابراهیم(علیهالسلام)به طرف او جهید و در دستش قرار گرفت.
شعیب(علیهالسلام) گفت: آن را به جای خود بگذار و عصای دیگری بردار. موسی
(علیهالسلام) آن را سر جای خود نهاد، تا عصای دیگری بر دارد، باز همان عصا
به طرف موسی(علیهالسلام) جهید و در دست او قرار گرفت و این حادثه سه بار
تکرار شد.
وقتی شعیب(علیهالسلام) آن منظره عجیب را دید، به وی گفت: همان عصا را برای
خود بردار، خداوند آن را به تو اختصاص داده است. موسی(علیهالسلام) همان
عصا را در دست گرفت. سپس اثاث و متاع زندگی و گوسفندان خود را جمع آوری کرد
و بار سفر را بست و به همراه خانوادهاش، مدین را به مقصد سرزمین مصر ترک
کرد و قدم در راه گذاشت، راهی که لازم بود با پیمودن آن در طی شبانه روز به
مصر برسد.
دوره سوم:
بازگشت موسی(علیهالسلام) به مصر و آغاز رسالت
موسی(علیهالسلام) به هنگام بازگشت، راه را گم کرد و نمیدانست به کدام سمت برود،در هوای تاریک، حیران و سرگردان مانده که چه کند، در همین حال بود، که از فاصله دور (از جانب کوه طور) آتشی را دید. به خانوادهاش گفت: شما اینجا بمانید، من آتشی از راه دور میبینم، بدان سو رفته و مقداری از آن را برای روشنایی یا گرما برایتان خواهیم آورد. و یا از کسانی که آتش را در اختیار دارند راه را سراغ میگیرم، تا ما را بدان راهنمایی کنند.وقتی موسی(علیهالسلام) به نزدیکی محل آتش رسید ندایی ربانی شنید، که به وی می فرماید: «ای موسی! من پروردگار توأم، از این رو به جهت ادب و تواضع کفشهایت را بیرون آر، چه این که تو در سرزمین پاک و مقدسی (طوی) گام نهادهای، ای موسی! تو را برای نبوت و پیامبری برگزیدم و به آنچه به تو وحی میشود گوش فرا ده، به راستی که من خدایم و خدایی جز من نیست، مرا پرستش نما و نماز را به یاد من به پای دار... .
ای موسی در دست راست چه داری؟ گفت: عصای من است که بر آن تکیه میزنم و به
وسیله آن برای گوسفندانم برگ درختان را میریزم و کارهای دیگری نیز انجام
میدهم.
فرمود: ای موسی!ّ آن را بینداز. آن گاه موسی(علیهالسلام) آن را افکند،
ناگهان به صورت اژدهایی درآمد و به هر سو شتافت، موسی(علیهالسلام) ترسید و
به عقب برگشت و حتی پشت سر خود را نگاه نکرد! به او گفته شد:ای موسی!
برگرد آن را بگیر و نترس. ما آن را به صورت نخست آن درخواهیم آورد و دستت
را در جیب فرو ببر، هنگامی که خارج میشود سفید و درخشنده است و بدون عیب و
نقص، سپس پروردگارش به او فرمود: با این دو معجزه نزد فرعون برو و رسالت
الهی را به وی ابلاغ کن، چه این که فرعون در سرکشی و قدرت طلبی پا از گلیم
خود فراتر گذاشته است.»
موسی(علیهالسلام) عرض کرد: «پروردگارا! من از آنها یک نفر را کشتهام،
میترسم مرا به قتل برسانند، برادرم هارون زبانش از من فصیحتر است، او را
همراه من بفرست، تا یاور من باشد و مرا تصدیق کند، میترسم مرا تکذیب کنند.
پروردگارا! به من شرح صدر عنایت کن و کارم را آسان گردان و گره از زبانم
باز نما تا مردم سخنم را بپذیرند.»
خداوند با اجابت خواسته وی هر چه را خواسته بود به وی عطا کرد و
فرمود:بازوان تو را به وسیله برادرت محکم میکنیم و برای شما سلطه و برتری
قرار میدهیم و به برکت آیات ما، بر شما دست نمییابند، شما و پیروانتان
پیروزید.
به این ترتیب، موسی(علیهالسلام) به مقام پیامبری رسید، و نخستین ندای وحی
در آن شب تاریک و در ان سرزمین مقدس که با دو معجزه (اژدها شدن عصا وید
بیضاء) همراه بود، از خداوند دریافت نمود و مأمور شد برای دعوت فرعون به
توحید و خداپرستی به سوی مصر حرکت کند.
حضرت موسی(علیهالسلام) به مصر نزدیک شد، خداوند به هارون(علیهالسلام)
برادر موسی(علیهالسلام) که در مصر زندگی میکرد الهام نمود، که برخیز و به
برادرت موسی (علیهالسلام) بپیوند. هارون(علیهالسلام) به استقبال برادر
شتافت و کنار دروازه مصر، با موسی(علیهالسلام) ملاقات کرد،همدیگر را در
آغوش گرفتند و با هم وارد شهر شدند.
«یوکابد» مادر موسی(علیهالسلام) از آمدن فرزندش آگاه شد، دوید و
موسی(علیه السلام) را در بر کشید و بوسید و بویید. حضرت موسی(علیهالسلام)
برادرش هارون (علیه السلام) را از نبوت خود آگاه ساخت و سه روز در خانه
مادر ماندند و در آنجا با بنی اسرائیل دیدار کرد و مقام پیامبری خود را
ابلاغ نموده و به آنها گفت: من از طرف خدا به سوی شما آمدهام، تا شما را
به پرستش خداوند یکتا دعوت کنم. آنها دعوت موسی(علیهالسلام) را پذیرفتند و
بسیار خوشحال شدند.
از طرف خداوند به موسی(علیهالسلام) خطاب شد: به همراهی برادرت هارون، به
سوی فرعون بروید، زیرا او دست به سرکشی و طغیان زده و در یاد من و ابلاغ
رسالت الهی کوتاهی نکنید.
سپس به آنها سفارش کرد: تا با فرعون با نرمی و اخلاق نیک سخن گویند، شاید
طبع سرکشی و طغیان گر او را ملایم و ساخته و با سخن دلپذیر خود، به قلب او
راه یابند و سرانجام از خدا بترسد.
موسی و هارون(علیهماالسلام) عرض کردند: ما از قدرت و خشونت فرعون بیمناکیم،
که این رسالت را به او ابلاغ کنیم، شاید وی خشمگین شده و بر ما تندی کند و
یا ما را شتابزده کیفر نماید.
خداوند به آنها فرمود: از چیزهایی که تصور کردهاید، از ناحیه فرعون به
شما برسد، بیم نداشته باشید، زیرا من با شما هستم و میشنوم و شما را از شر
او نگاه خواهم داشت، به سوی او بروید و ... .
ابلاغ رسالت حضرت موسی(علیهالسلام)
موسی و هارون(علیهماالسلام) دستور پروردگار خویش را لبیک گفته و نزد فرعون
رفتند و رسالت الهی را به وی ابلاغ کردند، از جمله مطالبی که
موسی(علیهالسلام) به فرعون ابلاغ کرد، این بود که درباره خدا جز حق نگوید و
خداوند به او معجزهای عطا کرده که گواه بر این است،وی فرستاده حقیقی
خداست و از فرعون درخواست کرد تا اجازه دهد بنی اسرائیل همراه او به فلسطین
بروند.
فرعون از سخن موسی(علیهالسلام) که تربیت یافته سابق خود بود، در شگفت شد و
با منت گذاشتن بر او و به دلیل اینکه در خانه او تربیت شده، بر وی اظهار
فضل و برتری نمود و این اقتضا داشت که موسی(علیهالسلام) به او اظهار
وفاداری نموده و کاری که وی را خشمگین کند انجام ندهد. و پس از آن فرعون،
کشته شدن مرد فرعونی را به دست وی، به او یادآور شد و گفت: کسی که مرتکب
گناه قتل شده باشد گناهکار تلقی شده و از رحمت خدای خویش دور است.موسی(علیهالسلام) پاسخ داد: من قصد نداشتم مرد فرعونی را بکشم، بلکه تنها
بر او یک سیلی نواختم و نمیدانستم که او در اثر این سیلی جان میدهد و ...
.
رسالت موسی(علیهالسلام) فرعون را به شگفتی آورد و در ربوبیت الهی با موسی
(علیهالسلام) به بحث و مناقشه پرداخت و از او پرسید: خدای جهانیان کیست؟
موسی(علیهالسلام) به فرعون و اطرافیانش گفت: خدای جهانیان، پروردگار آسمانها و زمین است، اگر راز قدرت الهی را در آنها درک کنید.
فرعون متوجه اطرافیان و هواداران خود شد و با تعجب گفت: «الا تستمعون؛ آیا نمیشنوید چه میگوید؟»
موسی(علیهالسلام) سخن خویش را ادامه داد و گفت: خدای شما و خدای پیشینیان شماست، یعنی زمانی که فرعون هم به وجود نیامده بود.
فرعون پاسخ داد: موسی(علیهالسلام) دیوانه است و درباره مسائل عجیب و غریب حرف میزند و ... .
وقتی موسی و هارون(علیهماالسلام) ملاحظه کردند فرعون سخن آنان را
نمیپذیرد، او را تهدید کردند، به این که خداوند بر کسانی که دعوت پیامبران
را نپذیرند عذاب فرو میفرستد، در این هنگام فرعون از حقیقت خدای آنان
جویا شد و گفت: ای موسی (علیه السلام) پروردگار شما کیست؟
موسی(علیهالسلام) گفت: پروردگار ما کسی است که به هر موجودی، آنچه را
لازمه آفرینش او بود داده، سپس راهنماییش کرده است. فرعون خواست مسیر سخن
را عوض کند و یا موسی(علیهالسلام) را از هدفی که به خاطر آن آمده بود
منصرف سازد و یا اینکه از برخی از امور غیبی اطلاع یابد، لذا از او پرسید:
سرنوشت نسلها و امتهای گذشته چه شد؟
موسی(علیهالسلام) این مطلب را به علم الهی که تنها خاص اوست تحول کرد و
گفت: آگاهی مربوط به آنها نزد پروردگار در کتابی ثبت است (لوح محفوظ)،
پرودرگار من هرگز گمراه نمیشود و فراموش نمیکند و... .
فرعون دید این عمل موسی(علیهالسلام) (دعوت به رسالت و استدلال های او)
عظمت و شوکت او را تضعیف کرده و از قدرت او میکاهد، به وزیرش «هامان»
دستور داد قصر و برجی بسیار بلند، برای من بساز، تا بر بالای آن روم و خبر
از خدای موسی(علیهالسلام) بگیرم، من تصور میکنم موسی(علیهالسلام) دروغ
میگوید و ... .
چون بحث و مناقشه میان فرعون و موسی(علیهالسلام) درباره رسالت الهی او
بالا گرفت، فرعون از موسی(علیهالسلام) دلیلی، شاهد بر صدق گفتارش خواست.
موسی(علیهالسلام) گفت: حتی اگر نشانه آشکاری برای رسالتم برایت بیاورم نمیپذیری؟
فرعون: گفت: اگر راست میگویی آن را بیاور! در این هنگام موسی(علیهالسلام)
عصای خود را به زمین انداخت، ناگهان دیدند که آن عصا به صورت ماری بزرگ
آشکار شد، سپس موسی(علیهالسلام) دستش را در جیب خود فرو برد و بیرون آورد،
همه حاضران دیدند دست او سفید و درخشنده گردید.
فرعون به اطرفیان گفت: این (موسی علیه السلام) جادوگر آگاه و ماهری است! او
میخواهد شما را از سرزمینتان با سحرش بیرون کند، شما چه نظر میدهید؟
اطرافیان گفتند: موسی(علیهالسلام) و برادرش هارون را مهلت بده و مأمورانی
را در تمام شهر بسیج کن تا به جستجوی جادوگران بپردازند و هر جادوگر آگاه و
زبردستی دیدند نزد تو بیاورند.
فرعون، مأموران را به گوشه و کنار مصر اعزام کرد، تا جادوگران را نزد او
آورند. مأموران وی تعداد زیادی از جادوگران را آوردند، ساحران به فرعون
گفتند: در صورتی که در جادوگری بر موسی(علیهالسلام) پیروز شوند، از او
پاداش گرانبهایی میخواهند، فرعون نیز پذیرفت و به آنان وعده داد که آنان
در پیشگاه وی از مقامی بس والا برخوردار خواهند شد.
معجزات موسی(علیهالسلام) و ایمان جادوگران
روز موعود دیدار جادوگران با موسی(علیهالسلام) فرا رسید و جماعت انبوهی به
صحنه نمایش آمدند، فرعون و اطرافیان در جایگاه مخصوص قرار گرفتند. در این
هنگام ساحران با غرور مخصوصی به موسی(علیهالسلام) گفتند: آیا اول تو عصای
خود را میافکنی یا ما بساط و وسایل جادویی خویش را بیندازیم.
موسی(علیهالسلام) با خونسردی مخصوصی پاسخ داد: شما کار خود را آغاز کنید.
ساحران، طنابها و ریسمانها و عصاهای خود را به میدان افکندند و با چشم
بندی مخصوصی، سحر عظیمی را نشان دادند، صحنه ای که جادوگران بوجود آوردند
بسیار وسیع و هولناک بود.و به قدری به پیروزی خود مغرور بودند که گفتند: به
عزت فرعون قطعاً ما پیروزیم.
وسایلی که ساحران به میدان افکندند، به صورت مارهای بسیار بزرگ و گوناگونی
درآمدند و بعضی سوار بر بعضی دیگر میشدند و خلاصه غوغا و محشری بر پا شد،
ساحران که هم تعدادشان بسیار بود و هم در فن چشم بندی و شعبده بازی آگاهی
زیادی داشتند، با اعمال خود توانستند، همه تماشاچیان را مجذوب و شیفته خود
کرده و در آنها نفوذ کنند و فرعونیان غرق در شادی شده و خیلی خوشحال
بودند.موسی(علیهالسلام) که تک و تنها همراه برادرش هارون(علیهالسلام) بود، ترس
خفیفی در دلش بوجود آمد،که نکند طاغوتهای گمراه، پیروز شوند، در این هنگام
خداوند به موسی(علیهالسلام) وحی کرد: نترس! قطعاً برتری و پیروزی با
توست. عصایی که در دست داری بیانداز، که تمام آنچه را ساحران ساختهاند
میبلعد.
موسی(علیهالسلام) عصای خود را افکند، آن عصا به اژدهای عظیمی تبدیل شد و
به جان مارها و اژدهاهای مصنوعی ساحران افتاد و همه را بلعید، حتی یک عدد
از آنها را به عنوان نمونه باقی نگذاشت. تماشاچیان آنچنان هولناک و وحشت
زده شده بودند که پا به فرار گذاشتند، جمعیت بسیاری در زیر دست و پای فرار
کنندگان ماندند و کشته شدند، فرعون و هواداران او مات و مبهوت شدند و
جادوگران دانستند کاری را که موسی(علیه السلام) انجام داده از نوع سحر
نیست.
چون اگر سحر میبود وسایل آنها را نمیبلعید و نابود نمیکرد، بلکه آن قدرت الهی است که چنین کرده است.
از این رو ساحران به خاک افتاده و خدا را سجده کردند و گفتند: ما به
پروردگار جهانیان، پروردگار موسی و هارون (علیهماالسلام) ایمان آوردیم.فرعون یقین حاصل کرد که موسی(علیهالسلام) را مغلوب نساخته، بلکه این موسی
(علیهالسلام) است که بر او پیروز گشته و برای اینکه بر شکست خود پوشش نهد،
به جادوگران گفت: موسی(علیهالسلام) بزرگ و استاد شما بود و او به شما
جادوگری آموخت و به همین دلیل بر شما پیروز شد. بزودی پی خواهید برد که دست
و پاهای شما را بر عکس یکدیگر (پای راست و دست چپ) قطع میکنم و همه شما
را به دار میآویزم.جادوگران ایمان آورده، گفتند: مهم نیست، هر کار از دستت ساخته است بکن، ما
به سوی پروردگارمان باز میگردیم! ما امیدواریم پروردگارمان خطاهای ما را
ببخشد، که ما نخستین ایمان آورندگان بودیم.
پایداری و مقاومت موسی(علیهالسلام) و قومش
پس از ماجرای پیروزی موسی (علیهالسلام) بر جادوگران، گروههای زیادی از
بنی اسرائیل و دیگران به وی ایمان آوردند و موسی(علیهالسلام) طرفداران
زیادی پیدا کرد و از آن پس بین بنی اسرائیل (پیروان موسی علیه السلام) و
قبطیان (فرعونیان) همواره درگیری و کشمکش بود. سران قوم، فرعون را مورد ملامت و سرزنش قرار دادند، که چرا
موسی(علیهالسلام) و پیروان او رها و آزاد گذاشته، تا خدای یگانه را
بپرستند و دست از پرستش فرعون و خدایانش بردارند و این کار به نظر آنان،
فساد در زمین بود.
فرعون آنان را مطمئن ساخت و با این وعده به آنان گفت: «پسران آنان را
میکشیم و زنانشان را برای بردگی زنده نگاه خواهیم داشت و سپس به عملی کردن
تهدید پلید خود پرداخت».
طبیعی بود که بنی اسرائیل از ظلم و ستمی که بر آنها رفته بود، نزد موسی
(علیه السلام) شکایت ببرند و آن حضرت، آنان را بر گرفتاری بوجود آمده و کمک
گرفتن از خدا برای تحمل آن به صبر سفارش کرد و گفت: از خدا یاری بجویید و
شکیباییی کنید و... .
فرعون با به کار بستن تمام توان خود برای جلوگیری از فعالیت
موسی(علیهالسلام) و طرفدارانش، باز موفق نشد و از مقاومت و ایستادگی در
برابر موسی(علیهالسلام) ناتوان گردید. لذا با قوم خود نقشه کشتن
موسی(علیهالسلام) را کشید، تا از دعوتش و به گمان آنها از فساد او رهایی
یابند.فرعون گفت: مرا واگذارید تا موسی(علیهالسلام) را به قتل برسانم. بیم آن
دارم که آیین شما را تغییر و تبدیل دهد و یا در سرزمین ایجاد فساد نماید.
در حالی که برای عملی کردن نقشه کشتن او به تبادل نظر می پرداختند، مردی
مؤمن از آل فرعون که ایمان خویش را نهان میداشت، به گونهای پسندیده و بی
پروا به دفاع از موسی(علیهالسلام) پرداخت و به آنان گفت: شایسته نیست،
مردی را که میگوید پروردگار من خداست بکشید، به ویژه که او معجزاتی دال بر
صدق گفتارش برای شما آورده و... .
نفرین موسی(علیهالسلام) و گرفتاری فرعونیان
موسی(علیهالسلام) همواره فرعونیان را به سوی خدا دعوت میکرد، ولی دعوت و
پند و اندرز وی سودی نبخشید، بلکه آنان بر سرکشی و طغیان خود و آزار و
شکنجه مؤمنان میافزودند، موسی(علیهالسلام) در برابر این وضعیت در پیشگاه
پروردگار خویش عرضه داشت: خدایا! تو، به فرعون و سران قوم او زرق و برق
دنیوی و اموال و دارایی و لباس گرانبها و کاخها و بستانها و قدرت و
حاکمیت بخشیدی، ولی آنها در برابر این نعمتها عناد و کیفر ورزیده و مردم
را از ایمان آوردن به تو باز داشتند.بار خدایا! اموال آنها را نابود ساز و بر قساوت و عناد و کنیه آنها
بیفزا، زیرا آنان تا زمانی که باچشم خود نبینند گرفتار عذاب دردناک تو
شدهاند، توفیق ایمان آوردن نخواهند یافت.
خداوند به موسی و هارون(علیهماالسلام) فرمود: دعای شما را مستجاب کردم، بنابر این هر دو ثابت قدم باشید... .
خداوند دعای موسی(علیهالسلام) را مستجاب گرداند و فرعون و قوم او را به
خشکسالی و قحطی و کاهش محصولات کشاورزی و درختان میوه کیفر داد، تا شدید به
ضعف و ناتوانی خود و عاجز بودن پادشاه و خدایشان فرعون در برابر قدرت الهی
پی ببرند و پند عبرت گیرند،ولی سرشت آنان پند پذیر نبوده و درس نگرفتند...
و غرق در تباهی بودند، از اعتقاد به نشانهها و آیات روشنی که دلالت بر
رسالت موسی(علیهالسلام) داشت روگردان بودند، از این رو به تبهکاریهای خود
ادامه دادند.
دراین هنگام بود که انواع بلاها و ناگواریها بر آنان فرود آمد، از جمله:
ـ طوفان، که املاک و کشتزارهای آنان را درنوردید.
ـ ملخ کشتزارهای آنان را نابود کرد.
ـ آفتی به وجود میامد که میوهها را تباه میکرد و انسان و حیوان را اذیت و آزار میرساند.
ـ و نیز به وجود انبوه قورباغه، کیفر شدند که همه جا را پر کرده بود و
زندگی را به کام آنها تلخ و لذت را از آنان سلب کردند. همان گونه که آفتی
دیگر برای آنان فرستاده از بینی و دهان آنان خون جاری میشد (خون دماغ) و
آب آشامیدنی آنان را آلوده میساخت.
با این بلاهای گوناگون که پیاپی بر آنها وارد می شد و تلفات و خسارات
زیادی دیده بودند، ولی در عین حال عبرت نگرفتند و باز هم به سرکشی پرداخته و
انسانهایی گناهکار بودند.
هر بار که بلا میآمد فرعونیان دست به دامن موسی(علیهالسلام) میشدند، تا
از خدا بخواهد بلا بر طرف گردد و قول میدادند که در صورت رفع بلا، ایمان
بیاورند، چندین بار بر اثر دعای موسی(علیهالسلام) بلا بر طرف شد، ولی
آنها پیمان شکنی کردند و به کفر خود ادامه دادند.
دوره چهارم:
هجرت موسی (علیهالسلام) به فلسطین
موسی(علیهالسلام) و پیروانش از ظلم فرعونیان به ستوه آمده بودند و همچنان
در فشار و سختی به سر می بردند، تا اینکه سرانجام از ناحیه خداوند به
موسی(علیهالسلام) وحی شد که از مصر بیرون رود.
موسی(علیهالسلام) و پیروانش شبانه از مصر به سوی فلسطین حرکت کردند. فرعون
با خبر شد مأموران خود را به اطراف فرستاد، تا مردم را به اجبار گرد آورده
و سپاه بزرگی را تدارک ببیند و بنی اسرائیل را تعقیب کنند، تا قبل از
اینکه به فلسطین فرار کنند به آنها دست یابند.فرعون و سپاهیانش از شهر بیرون رفته و به تعقیب موسی(علیهالسلام) و بنی
اسرائیل پرداختند و باغ و بستانها و گنجینههای زر و کاخهای سر به فلک
کشیده خود را رها کردند و برای همیشه دست از این همه نعمت شستند، زیرا آنان
هرگز به وطن خویش بازنگشتند، ولی بنی اسرائیل چنین نعمتهایی را در فلسطین
به ارث بردند.بنی اسرائیل به ساحل دریای سرخ و کانال سوئز رسیدند و از آنجا نتوانستند
عبور کنند، لشگر تا دندان مسلح و بیکران فرعون همچنان به پیش میآمد، شیون
و غوغای بنی اسرائیل به آسمان رفت و نزدیک بود از شدت ترس، جانشان از
کالبدشان پرواز کند.در آن میان یاران،موسی(علیهالسلام) به وی گفتند: ای موسی! فرعونیان به ما
رسیدند و ما توانایی مقابله و مقاومت در برابر آنان نداریم، اینک پیش روی
ما دریا و پشت سرمان لشگر دشمن است، چه باید بکنیم؟ موسی(علیهالسلام) به
آنان گفت: بیمناک نباشید، پروردگارم با من است، و مرا به راه نجات رهنمون
خواهد شد.
سرانجام دردناک قوم فرعون
در این بحران شدید، خداوند با لطف خاص خود به موسی(علیهالسلام) وحی کرد:
عصای خود را به دریا بزن، موسی(علیهالسلام) به فرمان خدا عصا را به دریا
زد، آب دریا شکافته شد و زمین درون دریا آشکار گشت، موسی(علیهالسلام) و
بنی اسرائیل از همان راه حرکت نموده و از طرف دیگر به سلامت خارج شدند،
فرعون و لشگریانش فرا رسیدند و از همان راهی که در میان دریا پیدا شده بود،
بنی اسرائیل را تعقیب کردند، غرور آن چنان بر فرعون چیره شده بود، که به
سپاه خود رو کرد و گفت: تماشا کنید چگونه به فرمان من دریا شکافته شد و راه
داد تا بردگان فراری خود (بنی اسرائیل) را تعقیب کنم، وقتی که تا آخرین
نفر از لشگر فرعون وارد راه باز شده دریا شد، ناگهان به فرمان خدا،آبها
از هر سو به هم پیوستند و همه فرعونیان را به کام مرگ فرو بردند و... .
در همان لحظه طوفانی، که فرعون خود را در خطر شدید مرگ میدید، غرورهایش
فرو ریخت و درک کرد که همه عمرش پوچ بوده و اشتباه کرده است. با چشمی گریان
به خدای جهان متوجه شد و گفت: اینک من ایمان آوردم، خدایی جز آن که بنی
اسرائیل به او ایمان آوردهاند وجود ندارد، و من هم تسلیم امر او هستم.
به او خطاب شد: اکنون ایمان میآوری! در حالی که یک عمر کافر و نافرمان
تبهکار بودهای؟ ما امروز بدنت را پس از غرق شدن به ساحل نجات میافکنیم تا
برای بازماندگانت درس عبرت باشد.
این بود سرانجام فرعون در دنیا، ولی قرآن عذابهایی را که خداوند در آخرت
برای آنها تدارک دیده است بیان فرموده تا برای هر فرد مؤمنی درسی آموزنده
باشد.
دوره پنجم:
پیشنهاد بت سازی به موسی(علیهالسلام)
پس از آنکه موسی(علیهالسلام) و یارانش از دریا عبور کرده و نجات یافتند،
از آن سوی دریا به سوی بیت المقدس(فلسطین) در حرکت بودند، در مسیر راه قومی
را دیدند که با خضوع خاصی اطراف بتهای خود را گرفته و آنها را
میپرستند.
افراد جاهل و بیخرد از بنی اسرائیل، تحت تأثیر آن منظره بت پرستی قرار
گرفته و به موسی(علیهالسلام) گفتند: «برای ما نیز معبودی قرار بده،
همانگونه که آنها – بت پرستان – معبودانی دارند.»
موسی(علیهالسلام) به سرزنش آنان پرداخت و فرمود: شما انسانیهایی جاهل
ونادان هستید، این بت پرستان را بنگرید، سرانجام کارشان هلاکت است و آنچه
انجام میدهند باطل و بیهوده میباشد، آیا جز خدای یکتا معبودی برای شما
بطلبم و... .
مشمول مواهب و الطاف الهی
بنی اسرائیل در طی مسیر خود به سوی بیت المقدس (فلسطین) به ساحل شرقی کانال
سوئز رسیدند، در بیابان خشک و سوزان، گرفتار عطش و تشنگی خطرناکی شدند، از
موسی(علیهالسلام) تقاضای آب کردند.
خداوند به موسی(علیهالسلام) دستور داد: تا عصای خود را به سنگ بکوبد، وقتی
زد، دوازده چشمه آب (به تعداد قبایل بنی اسرائیل که دوازده قبیله بودند)
از آن جوشید و هر قبیلهای از چشمهای آب نوشید و زمانی که به صحرای شبه
جزیره سینا رسیدند، با گرمای شدید روبرو شده و چون محلی وجود نداشت، تا از
گمان به آنجا پناهنده شوند و درختی که از سایه آن استفاده کنند، نیز نبود،
لذا از دشواریهایی که بدان دست به گریبان شده بودند به موسی(علیهالسلام)
شکایت کردند و موسی(علیهالسلام) به پیشگاه خدا التجاء نمود و خداوند
قطعهای ابر فرستاد، تا آنها را از گرمای خورشید حفظ کند و آنگاه که زاد و
توشه آنها رو به پایان رفت، یک بار یگر موسی(علیهالسلام) از خداوند غذا
خواست و خدای متعال برای آنها «مَن و سَلْوی» فرستاد.
اما با این وجود قوم بنی اسرائیل به این نعمت الهی قانع نگشتند و از
موسی(علیه السلام) غذاهای گوناگون را طلب کردند، آن حضرت نیز خطاب به
آنها گفت: شما نعمت آسمانی را، با چیزهای بیارزش عوض کردید، حال برای به
دست آوردن آن از صحرای سینا خارج شده و به یکی از شهرها بروید، تا
خواستههای خویشتن را به دست آورید.
خودداری بنی اسرائیل از رفتن به فلسطین
خداوند به موسی(علیهالسلام) دستور داد تا بنی اسرائیل را به سرزمین مقدس
فلسطین برده و در آنجا اسکان دهد، قبل از آن که موسی(علیهالسلام) از قوم
بخواهد که وارد سرزمین مقدس شوند، چند نفری را فرستاد، تا از وضعیت آن
منطقه کسب خبر کنند. وقتی آنها برگشتند به وی اطلاع دادند که مردم آن
دیار، افرادی نیرومند و بلند قامت بوده و گردنکش و ظالمند و شهرهای آن جا
بسیار مستحکم است.بنی اسرائیل از این سخنان بیمناک شده و دستور موسی(علیهالسلام) را برای
ورود به شهر فلسطین اجرا نکردند و به او گفتند: در این سرزمین افرادی
توانمند و ستمکار وجود دارد که ما تحمل برابری با آنها را نداریم و تا
زمانی که آنها در آن سرزمین هستند، ما هرگز وارد آن جا نخواهیم شد... .
دو نفر از بنی اسرائیل که خداوند به آنها تقوی عنایت کرده بود، به پا
خاسته و به قوم خود گفتند: شما از دروازه شهر وارد شوید، هنگامی که وارد
شدید، بیم و ترس به در آنها راه یافته و شما بر آنان پیروز خواهید گشت و
اگر واقعاً به خدا ایمان دارید بر او توکل کنید.
آنها در پاسخ موسی(علیهالسلام) گفتند: تا زمانی که آنان در آن سامان
باشند، هرگز وارد آن سرزمین نخواهیم شد و به موسی(علیهالسلام) جملهای
گفتند، که از آن بوی سرزنش و سرپیچی و بیم استشمام میشد. گفتند: تو و
پروردگارت بروید و با آنها بجنگید و ما همین جا مینشینیم.موسی(علیهالسلام) عرضه داشت: خدایا من جز بر خودم و برادرم تسلط ندارم، تو میان ما و این مردم فاسق جدایی بینداز.خداوند فرمود: چون مخالفت کردند، از هم اکنون سرزمین مقدس فلسطین را بر
آنان حرام کردم و چهل سال سرگردان در بیابان و صحرای سینا باید بمانند،
بنابراین تو بر این قوم فاسق تأسف و غم مخور.چهل سال در آن بیابان ماندند
تا آنکه خداوند توبه آنها را پذیرفت.
رفتن موسی(علیهالسلام) به کوه طور
موسی(علیهالسلام) تا آن عصر، پیرو آیین ابراهیم(علیهالسلام) بود و همان
را برای بنی اسرائیل تبلیغ میکرد، بعد از هلاکت فرعون، قوم
موسی(علیهالسلام) در انتظار برنامه جدید و کتاب آسمانی بودند، تا به آن
عمل کنند. موسی(علیهالسلام) از پروردگار خود کتاب را درخواست کرد، خدای
سبحان به او دستور داد: تا به دامنه کوه طور رود، در آنجا سی روز روزه
بگیرد و خدای خویش را عبادت کند.
موسی(علیهالسلام) قبل از آنکه برای مناجات خدا بیرون رود، به قوم خود
گفت: برادرم هارون را در میان شما میگذارم و برای سی روز از میان شما غیبت
میکنم و به کوه طور میروم، تا احکام شریعت (و الواح تورات) را برای شما
بیاورم.
موسی(علیهالسلام) روانه کوه طور شده و سی روز در آنجا ماند و به مناجات و
عبادت پرداخت، وقتی سی روز به پایان برد، خدا به او فرمان داد: برای کامل
شدن عبادتش، ده روز دیگر روزه بگیرد و مجموع آن چهل روز گردد. پس از کامل
شدن چهل روز خداوند با گفتار ازلی خویش، با موسی(علیهالسلام) سخن گفت و
بدین وسیله موسی(علیهالسلام) به مقامی رسید، که به واسطه آن بر انسانها
امتیاز یافت. در این هنگام در اثر فرط شوق، از خدای خود درخواست کرد که خود
را بر او متجلی و آشکار سازد تا او را ببیند.
خداوند به او فرمود: هرگز مرا نخواهی دید، و برای اینکه به وی بفهماند،
موسی(علیه السلام) خواسته بزرگی را طلبیده که کوهها تحمل آن را ندارند به
او فرمود: تو (موسی) تحمل این تجلی را نداری، ولی من به کوه که سختتر از
توست تجلی خواهم نمود، اگر کوه در جای خود قرار گرفت و دیدن و هیبت مرا
تحمل کرد، تو هم میتوانی مرا ببینی و اگر تحمل نکرد، تو هم به طریق اولی
نخواهی دید. و آن گاه که پروردگارش بر کوه تجلی نمود، آن را متلاشی کرده و
با زمین یکسان ساخت.
موسی(علیهالسلام) از شدت بیم و ترس از صحنهای که دیده بود از هوش رفت.
وقتی که به هوش آمد عرض کرد: پروردگارا! تو منزه هستی، من به سوی تو باز
میگردم و توبه میکنم، من نخستین کسی هستم که در زمان خودم به بزرگی و
عظمت تو ایمان میآورم.
سرانجام در آن میعادگاه بزرگ، خداوند شرایع و قوانین آیین خود را بر موسی
نازل کرد (تورات) نخست به او فرمود: ای موسی(علیهالسلام)! من تو را بر
مردم برگزیدم و رسالات خود را به تو دادم و تو را به موهبت سخن گفتن با
خودم نائل کردم، اکنون که چنین است ، آنچه را به تو دستور دادهام، بگیر و
در برابر این همه موهبت، از شکرگزاران باش و برای مردم در تورات از هر
موضوعی اندرزی نوشتیم و از هر چیز، بیانی کردیم پس آن را با جدیت بگیر، و
به قومت دستور بده که به مطالب و دستورات آنها بهتر عمل کنند و آنان که به
مخالفت برمیخیزند، کیفرشان دوزخ است. ما به زودی جایگاه و مقام فاسقان را
به شما نشان خواهیم داد.
به این ترتیب موسی(علیهالسلام) در میعادگاه طور، شرایع و قوانین آیین خود
را به صورت صفحههایی از تورات از خداوند گرفت و به سوی قوم بازگشت، تا
آنها را در پرتو این کتاب آسمانی و قانون اساسی، هدایت کند و به سوی تکامل
برساند.
گوساله پرستی بنی اسرائیل
قبل از این که موسی(علیهالسلام) برای مناجات با خدای سبحان و نزول تورات
از شهر بیرون رود، مردم را در جریان گذاشته بود که غایب بودن وی از آنها
سی روز طول میکشد، وقتی که به موسی دستور داده شد که ده روز دیگر بماند،
در مجموع چهل روز گردید. و بازگشتن موسی(علیهالسلام) ده روز به تأخیر
افتاد، بنی اسرائیل گفتند: موسی (علیهالسلام) به وعدهای که به ما داده
بود عمل نکرد.
اینجا بود که اندیشه شرارت و تبهکاری در درون سامری برانگیخته شد از آن
فرصت استفاده کرد و در غیاب موسی(علیهالسلام) و از زمینهای که در میان
بنی اسرائیل (تمایل به بت پرستی) وجود داشت سوء استفاده کرد و قسمتی از زر و
زیوری که زنان بنی اسرائیل از مصر با خود آورده بودند، از آنان گرفت و
آنها را در آتش ذوب کرد و از آنها قالب گوسالهای ریخت و به شیوه خاصی آن
را ساخت که هرگاه در آن باد دمیده میشد از دهان آن، صدایی مانند صدای
گوساله خارج میشد.
سپس اعلام کرد: موسی دروغگو است، دیگر هرگز به سوی شما باز نمیگردم این خدایی که برایتان ساختم پرستش کنید.
به این ترتیب اکثریت قاطع جاهلان بنی اسرائیل، از راه توحید خارج شده و گوساله پرست شدند.
هارون(علیهالسلام) هر چه قوم را نصیحت میکرد و آنها را از گوساله پرستی
بر حذر داشت، به سخنش اعتنا نکردند، حتی با جوسازی و هیاهوی خود نزدیک بود
او را بکشند. خداوند ماجرای گمراهی قوم توسط سامری را، به
موسی(علیهالسلام) وحی کرد، وی با ناراحتی و خشم و اندوه زیاد از کوه طور
به سوی قوم خود بازگشت و به آنان گفت: آیا پروردگارتان به شما وعدهای
شایسته نداد، تا تورات را به شما عنایت کند، که هدایت و نور در آن است؟ او
به وعده خویش وفا نمود، آیا وعده خدا طولانی شد یا خواستید کاری ناروا
انجام دهید،تا موجب خشم و غضب پروردگارتان شود؟...
بنی اسرائیل گفتند: ما به میل و رغبت خویش از وعده به شما تخلف نورزیدیم، بلکه سامری این کار را کرد و ما را گمراه ساخته و فریب داد.
سپس موسی(علیهالسلام) متوجه برادرش هارون(علیهالسلام) شد، در حالی که
موهای سر و صورت او را محکم میکشید، با عصبانیت به او گفت: چرا وقتی دیدی
این قوم فریب خورده و به پرستش گوساله رو آوردهاند، از من پیروی ننمودی.
مگر هنگامی که میخواستم به میعادگاه بروم، نگفتم جانشین من باش و در میان
این جمعیت به اصلاح بپرداز و راه مفسدان در پیش مگیر،تو چرا با این بت
پرستان به مبارزه برنخاستی؟
هارون(علیهالسلام) که ناراحتی شدید برادر را دید، برای اینکه او را بر سر
لطف آورد و از التهاب او بکاهد و ضمناً عذر موجه خویش را در این ماجرا بیان
کند، گفت: فرزند مادرم! ریش و سر مرا مگیر، من فکر کردم، که اگر به مبارزه
برخیزم و درگیری پیدا کنم تفرقه شدیدی در میان بنی اسرائیل میافتد و از
این ترسیدم که تو به هنگام بازگشت بگویی، چرا در میان بنی اسرائیل تفرقه
افکندی و سفارش مرا در غیاب من به کار نبستی.
آنگاه موسی(علیهالسلام) سامری را که سبب گمراهی آنان شده بود، به شدت مورد
نکوهش قرار داد، سامری به موسی(علیهالسلام) پاسخ داد: من در ابتدا به
بخشی از آیین تو ایمان آوردم و سپس در آن تردید کردم و آن را بدور افکندم و
به سوی آیین بت پرستی گرایش نمودم و این در نظر من جالبتر و زیباتر بود!
سرنوشت دردناک سامری
در این هنگام موسی(علیهالسلام) به او گفت: از نزد من برو، خداوند تو را به
گونهای کیفر دهد، که در زندگی هر کس به تو نزدیک شود پیوسته بگوید با من
تماس نگیر و دست به من نزنید، سپس کیفر او را در قیامت به او گوشزد کرد و
گفت: تو وعده گاهی (عذابی) در پیش داری، که هرگز از آن تخلف نخواهی کرد.
سپس به سامری گفت: به این معبودت (گوساله ساختگی) که پیوسته او را عبادت
میکردی، نگاه کن و ببین ما آن را میسوزانیم و سپس ذرات آن را به دریا
میپاشیم تا برای همیشه محو و نابود گردد.
سپس موسی(علیهالسلام) به سمت گوساله رفت و آن را سوزانده و قطعههای آن را
به دریا افکند. موسی(علیهالسلام) با این فرمان قاطع، سامری را از جامعه
طرد کرد و او را به انزوای مطلق کشاند. و برای چندمین بار، بنی اسرائیل را
از انحراف و سقوط نجات داد، آنها از کرده خود پشیمان شده و از پروردگار
خود طلب آمرزش کردند. خداوند به موسی (علیهالسلام) وحی کرد: توبه آنها
زمانی صحیح است، که نفس خویشتن را بکشند یعنی هواهای نفسانی را سرکوب کرده و
آن را از شرارتها و تبهکاریها پاک گردانند و از هر گونه تمایلات نفسانی
رها سازند. در این صورت خداوند توبه آنها را خواهد پذیرفت.
قرار گرفتن کوه بر بالای سر بنی اسرائیل
هنگامی که موسی(علیهالسلام) از کوه طور بازگشت و تورات را با خود آورد و
آن را به قوم خود عرضه کرد، فرمود: کتاب آسمانی آوردهام، که حاوی دستورهای
دینی بر حلال و حرام است،دستورهایی که خداوند آن را برنامه کار شما قرار
داده است، آن را بگیرید و به احکام آن عمل کنید.
بنی اسرائیل تصور کردند عمل به این همه وظایف کار مشکلی است و به همین جهت
بنای مخالفت و نافرمانی گذاردند، در این هنگام خداوند فرشتگانی را مأمور
کرد، تا قطعه عظیمی از کوه طور را بالای سر آنها قرار دهند، فرشتگان چنین
کردند، بنی اسرائیل با دیدن این صحنه وحشت زده شده و دست به دامان
موسی(علیهالسلام) شدند.
موسی(علیهالسلام) به آنها اعلام کرد: اگر پیمان وفاداری به این احکام
ببندید و به دستورهای خدا عمل کنید و از تمرد و سرکشی توبه نمایید، این خطر
(عذاب و کیفر) از شما برطرف خواهد شد، آنها تسلیم شدند و برای خدا سجده
کردند و تورات را پذیرفتند و در حالی که هر لحظه انتظار سقوط کوه بر سر
آنها میرفت به برکت توبه، آن عذاب از سر آنها برطرف گردید.
تقاضای دیدن خدا
گروهی از بنی اسرائیل به نزد موسی(علیهالسلام) آمده و گفتند: ما به تو
ایمان نمیآوریم، مگر اینکه خدا را آشکار با چشم خود ببینیم،
موسی(علیهالسلام) از این ماجرا سخت ناراحت شد، که چرا چنین تقاضایی
میکنند، هر چه آنها را نصیحت کرد، فایده نداشت.
سرانجام موسی(علیهالسلام) از میان آنها هفتاد نفر از سران بنی اسرائیل را
برگزید و همراه خود به میعادگاه پروردگار (کوه طور) برد، صاعقهای فرود
آمد و بر کوه خورد، برق خیره کننده و صدای رعب انگیز و زلزلهای که همراه
داشت، آن چنان همه را وحشت فرو برد، که بیجان به روی زمین افتادند و هلاک
شدند و موسی(علیهالسلام) بیهوش شد.
این همان تجلی قدرت خدا بر کوه بود، چرا که قوم موسی(علیهالسلام) از وی
خواسته بودند از خدا بخواهد که خود را نشان دهد، با اینکه خدا دیدنی نیست،
ولی این صحنه نشان دادن قدرت الهی بود، تا آنها با دیدن جلوههای قدرت
الهی، با چشم باطن، خدا را بنگرند. سپس موسی(علیهالسلام) به هوش آمده و
عرض کرد: پروردگارا! اگر تو میخواستی، میتوانستی آنها و مرا پیش از این
هلاک کنی... پروردگارا میدانیم که این آزمایش تو بود... تنها تو ولی و
سرپرست ما هستی، ما را ببخش و مشمول رحمت خود قرار ده، تو بهترین آمرزندگان
هستی.
سرانجام هلاک شدگان زنده شدند و به همراه موسی(علیهالسلام) به سوی بنی
اسرائیل بازگشتند و آنچه را دیده بودند برای آنها بازگو کردند.
سرگذشت دردناک قارون
در میان قوم موسی یک نفر بود در سرمایه داری معتبر
گنجها از سیم و زر انباشته تخم حرص و آز در دل کاشته
روزی آمد با همه زینت برون سوخت از دنیا پرستان اندرون
گفت موسی ای زمین در کش به کام گیر از قارون ملعون انتقام
گشت قارون با تمام سیم و زر لقمهای بهر زمین، آن فتنه گر
آنچنان با خود زمین او را ربود از کنوز سیم و زر نابرد سود
موسی(علیهالسلام) در طول زندگی خود با سه قدرت طاغوتی تجاوزگر مبارزه کرد:
۱) «فرعون» که مظهر قدرت حکومت بود.
۲) «سامری» که مظهر صنعت و فریب و اغفال.
۳) «قارون» که مظهر ثروت بود.
گرچه مهمترین مبارزه موسی(علیهالسلام) با قدرت حکومت بود، ولی دو مبارزه
اخیر، نیز برای خود واجد اهمیت است و محتوی درسهای آموزنده بزرگ.
لذا وی پس از نجات از شر فرعون و فرعونیان و سپس سامری، به شر دیگری در رابطه با قارون دچار شد.
«قارون بنن یصهر بن قاهث» پسر عمو یا پسر خاله حضرت موسی(علیهالسلام) بود و
از نظر اطلاعات و آگاهی از تورات، معلومات قابل ملاحظهای داشت.آنچه از آیات قرآن مجید استفاده میشود، رسالت موسی(علیهالسلام) از اغاز
هم برای مبارزه با سه کس بود (فرعون و وزیرش هامان و قارون)، از این آیات
استفاده میشود که قارون همکار فرعونیان بود و در خط آنها،بعد از نابودی
فرعونیان مقدار عظیمی از ثروت و گنجهای آنها در دست قارون ماند و
موسی(علیهالسلام) تا آن زمان مجال این را پیدا نکرده بود، که این ثروت باد
آورده فرعون را به نفع مستضعفان از او بگیرد.
[به هر حال خواه او این ثروت را در عصر فرعون پیدا کرده باشد، یا از طریق
غارت گنجهای او، و یا به گفته بعضی از طریق علم کیمیا، و آگاهی بر فنون
تجارت سالم هر چه بود قارون بعد از پیروزی موسی(علیهالسلام) بر فرعونیان
ایمان اختیار کرد و به سرعت تغییر چهره داد و با زبر دستی خاصی که ویژه این
گروه است، خود را در صف قاریان تورات و آگاهان بنی اسرائیل جا زد، در حالی
که بعید است ذرهای ایمان در چنین قلبی نفوذ کند.]
سرانجام هنگامی که فرمان گرفتن زکات از سوی خدا بر موسی(علیهالسلام) صادر
شد، وی نزد او رفت و از او مطالبه کرد، پرده از چهرهاش کنار رفت و قیافه
زشت و منحوسی که پشت ماسک فریبنده ایمان داشت، بر همگان ظاهر شد و سر باز
زد،و برای تبرئه خویش به مبارزه با موسی(علیهالسلام) پرداخت، و در میان
جمعی از بنی اسرائیل برخاست و گفت: ای مردم! موسی(علیهالسلام) میخواهد
اموال شما را بخورد، دستور نماز آورد پذیرفتید، امور دیگر را نیز، همه
پذیرفتید، آیا زیر این بار هم میروید که اموالتان را به او بدهید؟! گفتند:
نه، ولی چگونه میتوان با او مقابله کرد؟
قارون، اینجا یک فکر شیطانی به نظرش رسید گفت: من راه خوبی فکر کردهام، به عقیده من باید برای او پرونده عمل منافی عفت ساخت.
قارون گفت: فلان زن بی عفت را به اینجا بیاورید، و با او قرار بگذارید، (در
مقابل فلان مبلغ رشوه) در انظار مردم بگوید: موسی(علیهالسلام) با من زنا
کرد.
آنها نزد آن زن رفتند و قرار دادی در این مورد با او بستند و آن زن قبول
کرد، تا روزی قارون بنی اسرائیل را در یک جا جمع کرد و سپس نزد
موسی(علیهالسلام) آمد و گفت: ای موسی(علیهالسلام) قوم تو برای استماع
سخنرانی و موعظه شما اجتماع کردهاند.
موسی(علیهالسلام) نزد قوم آمده و شروع به سخن کرد، تا به اینجا رسید گفت:
ای بنی اسرائیل! کسی که دزدی کند دستش را جدا میکنیم. کسی که نسبت زنا از
روی دروغ به کسی بدهد، هشتاد شلاق به او میزنیم و اگر کسی زنا کند، ولی
همسر نداشته باشد، صد تازیانه به او میزنیم، ولی اگر همسر داشته باشد، او
را سنگسار میکنیم تا جان بدهد.
ناگهان قارون از میان جمعیت فریاد زد: اگرچه زنا کار خودت باشی؟
موسی(علیهالسلام) گفت: اگرچه خودم باشم.
قارون گفت: بنی اسرائیل میگویند تو با فلان زن روسپی زنا کردهای!
موسی(علیهالسلام) گفت: آن زن را به اینجا بیاورید، اگر گفت: من زنا کردهام، سخن او را بگیرید و مرا سنگسار کنید.
عدهای رفتند و آن زن را آوردند. موسی(علیهالسلام) رو به او کرد و گفت: به خدا سوگندت میدهم، حقیقت را فاش بگو!
زن بدکاره با شنیدن این سخن تکان سختی خورد، لرزید و منقلب شد و گفت: اکنون
که چنین میگویی من حقیقت را فاش میگویم، اینها از من دعوت کردند و
پاداش سنگینی قرار دادند که تو را متهم کنم، ولی گواهی می دهم که تو پاکی و
رسول خدایی.
موسی(علیهالسلام) به خاک افتاد و گریست و برای اینکه خداوند آبرویش را حفظ
نمود، سجده شکر به جا آورد. خداوند بر قارون و آن جمعیت غضب کرد و به
موسی(علیه السلام) گفت: به زمین فرمان بده تا قارون و خانهاش را در کام
خود فرو برد.
موسی(علیهالسلام) به زمین گفت: آنها را بگیرد! زمین آنها را تا ساق
پایشان گرفت: بار دیگر موسی(علیهالسلام) گفت: ای زمین آنها را بگیر! زمین
آنها را تا زانویشان گرفت، بار دیگر موسی(علیهالسلام) گفت: ای زمین
آنها را بگیر! زمین آنها را تا گردنشان گرفت، آنها ناله و گریه میکردند
و به موسی(علیهالسلام) التماس مینمودند که به آنها رحم کند،
موسی(علیهالسلام) برای آخرین بار گفت: ای زمین آنها را بگیر! زمین قارون و
کاخ او را در کام خود فرو برد.
ماجرای گاو بنی اسرائیل
در میان قوم موسی یک نفر کشته شد وز قاتلش کس بیخبر
پیکر مقتول در خون غوطه ور لیک از قاتل نمیبودی اثر
ماجرای گاو بنی اسرائیل مختلف نقل شده، ولی آنچنان که از تواریخ و تفاسیر
استفاده میشود، انگیزه قتل در ماجرای بنی اسرائیل را، مال و یا مسأله
ازدوج دانستهاند، در اینجا دو تا از آن روایات را ذکر میکنیم:
الف) در روایتی آمده که: مردی از بنی اسرائیل پسر عموی خویش به نام« عامیل»
را که از نیکوکاران قوم بود، به جرم آنکه با دختر دلخواه او ازدواج کرده
بود، ناجوانمردانه به قتل رسانید.
ب) در بعضی روایات دیگر آمده است که: در میان بنی اسرائیل پیرمردی ثروتمند
زندگی میکرد، فرزندان برادرش به طمع ثروت عموی خویش، فرزند وی را به قتل
رسانده، سپس با حیله و تزویر وانمود به خیرخواهی او نمودند.
به هر حال جوانی در میان بنی اسرائیل به طرز مرموز و مشکوکی کشته شده بود،
در آن زمان کشتن کسی در میان بنی اسرائیل جرمی بسیار بزرگ شمرده میشد، و
از طرفی چون قائل مشخص نبود، در میان قبائل و اسباط بنی اسرائیل درگیری
ایجاد شد، هر یک آن را به طایفه و افراد دیگر نسبت میدادند و خویش را
تبرئه میکردند. داوری را برای حل مشکل بوجود آمده، نزد موسی(علیهالسلام)
فرستادند و حل مشکل را از او خواستار شدند، چون از طریق عادی حل این قضیه
ممکن نبود و از طرفی ادامه این کشمکش ممکن بود، منجر به فتنه عظیمی در میان
بنی اسرائیل گردد.
موسی(علیهالسلام) حل مشکل را از درگاه خداوند خواستار شد، خداوند دستوری
به وی داد، موسی(علیهالسلام) آن دستور را به قوم خود چنین بیان کرد:
«خداوند به شما دستور میدهد ماده گاوی را ذبح کنید و قطعهای از بدن آن را
به مقتول بزنید تا زنده شود و قاتل را معرفی کند و درگیری پایان یابد.»
بنی اسرائیل از روی تعجب گفتند: آیا ما را مسخره میکنی؟
موسی(علیهالسلام) در پاسخ آنها گفت: به خدا پناه می برم که از جاهلان
باشم. پس از آنکه آنها اطمینان پیدا کردند، استهزایی در کار نیست و مسئله
جدی میباشد، به وی گفتند: از خدا بخواه برای ما روشن کند که این ماده
گاو، باید چگونه باشد.
موسی(علیهالسلام) در پاسخ آنها گفت: خدا میفرماید: ماده گاوی که نه پیر و
از کار افتاده و نه جوان باشد، بلکه میان این دو باشد، آنچه به شما دستور
داده شد زود انجام دهید. آنها دوباره گفتند: از خدا بخواه که چه رنگی
داشته باشد.
موسی(علیهالسلام) گفت: خداوند میفرماید: گاوی زرد رنگ که رنگ آن بینندگان
را شاد کند، عجیب این است که باز هم به این مقدار اکتفا نکردند و هر بار
با بهانه جویی کار خود را مشکلتر ساخته و دایره وجود چنان گاوی را تنگتر
نمودند و گفتند: از خدا بخواه، که بیشتر توضیح دهد، زیرا چگونگی این گاو
برای ما مبهم است، اگر خدا بخواهد ما هدایت خواهیم شد.
مجدداً موسی(علیهالسلام) گفت: خدا میفرماید: گاوی باشد که برای شخم زدن،
رام نشده و برای زراعت آبکشی نکندو از هر عیبی برکنار باشد و حتی هیچ گونه
رنگ دیگری در آن نباشد، در اینجا که گویا سؤال دیگری برای مطرح کردن
نداشتند گفتند: حالا حق مطلب را ادا کردی؟
سپس گاو را با هر زحمتی بود به دست آوردند و آن را سر بریدند، ولی مایل
نبودند این کار را انجام دهند و دم گاو را قطع نموده و به مقتول زدند، او
به اذن خدا زنده شد و قاتل خود را معرفی کرد.
سرگذشت شگفت انگیز حضرت خضر(علیهالسلام)
هست در قرآن کریم قصه از خضر و موسای کلیم
گنج حکمت در او بنهفته است عارف وارسته این را آگه است
در قرآن مجید به صراحت نامی از حضرت خضر(علیهالسلام) برده نشده، ولی طبق
روایات متعدد، منظور از مرد عالمی که در (آیه ۶۵ سوره کهف) آمده، حضرت خضر
(علیه السلام) میباشد.در این که نام این مرد عالم، چه کسی بوده و آیا او پیامبر بوده یا نه؟ میان
مفسران و راویان گفتگو است. مشهور و معروف این است که «خضر» بوده و نام
اصلش «تلیا»، لذا از این رو که هر کجا گام مینهادند زمین از قدومش سرسبز و
خرم میشد او را خضر (به معنی سبز) نامیدند.وی از نوادگان حضرت نوح(علیهالسلام) بوده و سلسله نسبش چنین ضبط کردهاند «تلیا بن ملکان بن عامر بن ارفخشد بن سام بن نوح».
گروهی معتقدند این مرد عالم، پیامبر نبوده، بلکه دانشمندی همچون آصف بن
برخیا و ذوالقرنین (علیهماالسلام) بوده است. و برخی دیگر گویند وی از
پیامبران مرسل است و دارای مقام نبوت بوده،چنانکه بعضی از آیات سوره کهف
[«ما فَعَلْتُهُ عَنِ امْرِی؛ من این کار را خودسرانه طبق نظر شخصی خود
انجام ندادم، بلکه وحی الهی بود». و «فاردنا؛ ما میخواستیم چنین و چنان
شود». این مطلب را تأیید میکند.بنابراین، ظاهر تعبیر ایات قرآن این است که او از پیامبران بوده است.
هنگامی که فرعون و فرعونیان در دریای نیل غرق شدند و زمام امور رهبری به
دست موسی(علیهالسلام) افتاد، وی در میان قوم خود مشغول سخنرانی بود و
آنها را به اطاعت و فرمانبرداری از خدا متذکر میساخت، هنگامی که سخنش به
پایان رساند، ناگاه یک نفر از وی پرسید: آیا کسی را میشناسی، که سنبت به
تو اعلم (عالمتر) باشد؟
موسی(علیهالسلام) در پاسخ گفت: نه، خداوند همان لحظه به موسی(علیهالسلام)
وحی کرد: من در محل اتصال دو دریای مشرق و مغرب،بندهای دارم که از تو
داناتر است.
موسی(علیهالسلام) عرض کرد: پروردگارا! چگونه او را دریابم؟
خداوند فرمود: یک عدد ماهی را بگیر و در میان سبد و زنبیل خود بگذار، و به
سوی تنگه دو دریا برو، هر جا که آن ماهی را گم کردی، آن عالم در همانجاست.
موسی(علیهالسلام) ماهی را برگرفت و به همراه دوستش «یوشع بن نون» رهسپار
آن دیار گردید، زمانی که موسی(علیهالسلام) و دوستش به مسیر دو دریا رسیدند
در کنار صخرهای، اندکی استراحت کردند و خوابشان برد.
در همین اثنا بارانی بارید و ماهی در اثر رطوبت باران جان گرفت و خود را به
دریا انداخت. موسی(علیهالسلام) و همسفرش از خواب که بیدار شدند، از آن
محل گذشتند، طولانی بودن راه و سفر موجب خستگی و گرسنگی آنان گردید.
در این هنگام موسی(علیهالسلام) به خاطرش آمد که غذایی به همراه خود
آوردهاند، به یوشع(علیهالسلام) گفت: غذایمان را بیاور! که از این سفر،
سخت خسته شدهایم، یوشع (علیهالسلام) گفت:آیا به خاطر داری هنگامی که ما
به کنار آن صخره پناه بردیم، ماهی راهش را به طرز شگفت انگیز در دریا گرفت و
ناپدید شد و من در آنجا فراموش کردم که ماجرای ماهی را برایت باز گو کنم،
و این شیطان بود که یاد آن را از خاطر من ربود.
از آنجا که این موضوع به صورت نشانهای برای موسی(علیهالسلام) در رابطه
با پیدا کردن عالم، بیان شده بود، وی مطلب را دریافت و به یوشع
(علیهالسلام) گفت: این همان چیزی است که ما در پی آن بودیم، اینک باید از
همان راهی که آمدهایم بازگشته، تا به محلی که ماهی را گم کرده، برسیم.
در این هنگام از همانجا بازگشتند و به جستجوی آن عالم پرداختند، وقتی که
به تنگه رسیدند، همان فردی که موسی(علیهالسلام) وعده دیدار او را داشت
یافتند، (حضرت خضر علیه السلام)
موسی(علیهالسلام) از وی درخواست کرد:که به او اجازه دهد وی را همراهی کند
تا از علم و دانش وی بهرهمند گردد. عالم (خضر) به موسی(علیهالسلام) پاسخ
داد: تو هرگز نمیتوانی همراه من صبر و تحمل کنی و چگونه میتوانی در مورد
رموز و اسراری که به آن آگاهی نداری شکیبا باشی؟
موسی(علیهالسلام) گفت: به خواست خدا، مرا شکیبا خواهی یافت و در هیچ کاری
مخالفت فرمان تو را نخواهم کرد. شخص عالم (خضر) گفت: پس اگر میخواهی به
دنبال من بیایی، از هیچ چیز سؤال نکن، تا خودم به موقع، آن را برای تو
بازگو کنم.
موسی(علیهالسلام) و شخص عالم (خضر) با هم، در ساحل دریا به راه افتادند.
نزدیکی آنان، کشتیای در حرکت بود، از صاحبان کشتی درخواست کردند که آنها
را سوار کنند آنها هم پذیرفتند و آن دو، سوار بر کشتی شدند. پس از آنکه
کشتی مقداری حرکت کرد، شخص عالم (خضر) بیآنکه صاحبان کشتی متوجه شوند، به
دیوار چوبی کشتی تکیه زده و گوشهای از کشتی را سوراخ کرد و سپس آن قسمت را
با پارچه و گل محکم نمود که آب وارد کشتی نشود.
موسی(علیهالسلام) وقتی این منظره نامناسب را که موجب خطر جان مسافران می
شد دید، بسیار خشمگین شد و به شخص عالم (خضر) گفت: بسیار کار زشتی انجام
دادی.
شخص عالم گفت: آیا نگفتم که تو نمیتوانی همراه من صبر و تحمل کنی؟! موسی
(علیهالسلام) به اشتباه خود پی برد واز او خواست که بر فراموشی او خرده
نگیرد.
از آنجا گذشتند و از کشتی پیاده شده و به راه خود ادامه دادند، در مسیر
راه، پسر بچهای را دیدند که با همسالان خود مشغول بازی است، شخص عالم
(خضر) ترفندی به کار برد، تا او را دور از رفقایش گرفته و به قتل رساند.
قلب موسی(علیهالسلام) از این عمل ناروا به تپش افتاد و شدیداً به او
اعتراض کرد و گفت: چرا نفسی پاک را بیآنکه گناهی مرتکب شده باشد، به قتل
رساندی؟ کار بسیار ناپسندی انجام دادی.
شخص عالم (خضر) با لحنی نکوهش گرانه به وی گفت: آیا به تو نگفتم که هرگز
صبر و تحمل کارهایی را که همراه من مشاهده میکنی نخواهی داشت؟
موسی(علیهالسلام) در حالی که از کرده خود پشیمان بود به او پاسخ داد: اگر
از این به بعد دوباره چیزی از تو پرسیدم، با من همراهی مکن و این خود،
برایت عذر و بهانهای باشد که از من جدا شوی.
از آنجا حرکت کردند و به مسیر خود ادامه دادند: تا اینکه به قریهای
رسیدند،خستگی و گرسنگی بر آنان مستولی شد، داخل روستا شدند، از مردم روستا
درخواست غذایی کردند، ولی اهالی آنجا از پذیرایی آنان خودداری کرده و به
گونهای غیر محترمانه آنها را برگرداندند، آنان در بازگشت، دیواری را در
حال ویران شدن ملاحظه کردند، شخص عالم (خضر) آن دیوار را تعمیر کرد و
پایههای آن را استحکام بخشید.
موسی(علیهالسلام) تحمل نکرد و گفت: آیا برای پاداش کسانی که ما را از دیار
خود بیرون راندند، دیوار آنان راترمیم میکنی؟ اگر میخواستی میتوانستی
در قبال کار خود، لااقل مزدی بگیری، تا با آن خوراکی تهیه کنیم.
اینجا بود که شخص عالم (خضر) به موسی (علیهالسلام) گفت: این عذر مفارقت و
جدایی بین من و تو است و من به زودی اسرار کارهایی که تحمل صبر آن را
نداشتی، برایت فاش خواهم ساخت.
موسی(علیهالسلام) سخنی نگفت، و دریافت که نمیتواند همراه آن شخص عالم
(خضر) باشد و در برابر کارهای عجیب او صبر و تحمل داشته باشد. آن شخص عالم
(خضر) قبل از اینکه از موسی (علیهالسلام) جدا شود، راز سه حادثه شگفت
انگیز فوق را برای موسی (علیهالسلام) چنین توضیح داد:
اما آن کشتی مال گروهی از مستمندان بود که جز آن کشتی، سرمایه دیگری
نداشتند و من میدانستم در آن دیار پادشاهی غاصب وجود دارد که هرکشتی سالمی
را تحت تعقیب قرار داده و آن را از صاحبش میستاند، از این رو خواستم در
این کشتی عیبی ایجاد کنم که بعدها قابل ترمیم باشد و وقتی پادشاه آن را
ببیند، تصور کند کشتی مرغوبی نیست و دست از آن برداشته و برای صاحبانش سالم
باقی بماند.
و اما آن پسر بچه، چون آثار فساد و تباهی از همان کودکی در سیمای او آشکار
بود،و پدر و مادر مؤمن و شایستهای داشت، من بیم آن داشتم که در اثر دوستی و
علاقه و محبتی که والدین به فرزندان دارند، فساد و تباهی او بر شایستگی
پدر و مادرش چیره گردد و آنان را به کفر و سرکشی وا دارد، او را کشتم، برای
آنکه پدر و مادرش، از شر چنین فرزندی آسوده شوند و خداوند به جای او به
آنان فرزندی بهتر و شایستهتر و مهربانتر عنایت کند.
و اما دیواری که ترمیم و درست کردم و در بنای آن رنج کشیدم، مربوط به دو
پسر بچه یتیم در این روستا بود که گنجی متعلق به آنان در زیر دیوار وجود
داشت و پدرشان مرد صالح و شایستهای بود. خداوند بزرگ اراده فرمود که گنج
آن دو را برایشان نگهداری کند تا زمانی که بزرگ شدند، گنجشان را استخراج
نمایند.
آنچه من انجام دادم با نظر شخصی خودم نبود بلکه از ناحیه وحی الهی بود. این
بود راز کارهایی که به تو گفتم تحمل و صبر آنها را نخواهی داشت.موسی(علیهالسلام) از توضیحات آن شخص عالم (خضر) قانع شد.
نظرات (۱)
جستجو
بایگانی
- دی ۱۳۹۷ (۱)
- شهریور ۱۳۹۷ (۱)
- مرداد ۱۳۹۷ (۲)
- تیر ۱۳۹۷ (۲)
- فروردين ۱۳۹۷ (۱)
- دی ۱۳۹۶ (۲)
- آذر ۱۳۹۶ (۷)
- مهر ۱۳۹۶ (۵)
- شهریور ۱۳۹۶ (۹)
- تیر ۱۳۹۶ (۵)
- خرداد ۱۳۹۶ (۹)
- ارديبهشت ۱۳۹۶ (۱۴)
- فروردين ۱۳۹۶ (۲)
- دی ۱۳۹۵ (۲)
- آذر ۱۳۹۵ (۳)
- آبان ۱۳۹۵ (۶)
- مهر ۱۳۹۵ (۱۲)
- شهریور ۱۳۹۵ (۶)
- تیر ۱۳۹۵ (۳)
- خرداد ۱۳۹۵ (۱۲)
- ارديبهشت ۱۳۹۵ (۲۱)
- فروردين ۱۳۹۵ (۸)
- اسفند ۱۳۹۴ (۴)
- بهمن ۱۳۹۴ (۳۰)
- دی ۱۳۹۴ (۴۱)
- آذر ۱۳۹۴ (۵۲)
- آبان ۱۳۹۴ (۱۱)
- مهر ۱۳۹۴ (۳۴)
- شهریور ۱۳۹۴ (۷)
- مرداد ۱۳۹۴ (۲)
- تیر ۱۳۹۴ (۱۲)
- خرداد ۱۳۹۴ (۱۶)
- ارديبهشت ۱۳۹۴ (۴)
- فروردين ۱۳۹۴ (۱۱)
- اسفند ۱۳۹۳ (۶)
- بهمن ۱۳۹۳ (۴۹)
- دی ۱۳۹۳ (۲۸)
- آذر ۱۳۹۳ (۱۹)
- آبان ۱۳۹۳ (۲۵)
- مهر ۱۳۹۳ (۱۶)
- شهریور ۱۳۹۳ (۱)
- مرداد ۱۳۹۳ (۳)
- تیر ۱۳۹۳ (۸)
- خرداد ۱۳۹۳ (۳۴)
- ارديبهشت ۱۳۹۳ (۲۸)
- فروردين ۱۳۹۳ (۴۳)
پربازديدها
-
۵۲۸۴۵ -
۲۷۸۴۹ -
۳۳۴۰۴ -
۲۶۴۹۷ -
۱۲۱۲۴۱ -
۱۷۳۳۷ -
۱۴۶۱۸ -
۱۴۶۶۰ -
۱۲۹۹۸ -
۱۵۴۹۰
آخرين نظرات
پيوندها
يادداشت سردبير
-
موسیقی برانداز - تهاجم فرهنگی - قسمت 7
چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷بیش از یک قرن از بهره برداری سیاسیون از جماعت سلبریتی یا چهره های عوام پسند برای نیل به اهداف سیاسی در جهان می گذرد. به جرات سرمایه گذاری روی چهره های عوام پسند یا اصطلاحا سلبریتی ها و سوء استفاده از اقبال شکلاتی این جماعت در بین عوام در ایران درست در آستانه سقوط رژیم منحوس پهلوی تا کنون بطور جدی در دستور کار اتاق های فکر همسو با سلطنت طلبان و لیبرال های معاند با نظام مقدس جمهوری اسلامی و تشکیلات اپوزیسیون خارج نشین قرار گرفته است. بدون شک اتاق فرمان این حرکت را باید در سرویس های جاسوسی غربی و صهیونیستی ردگیری کرد که خود مبحثی جداگانه را می طلبد. گرچه چهره های عوام پسند (سلبریتی ها)، در شاخه های گسترده ای از هنر و سرگرمی دسته بندی می شوند ولی در این یادداشت قصد داریم صرفا روی تبارشناسی سرمایه گذاری گروه های معاند با نظام روی چهره های عوام پسند شاخه ی موسیقی با هدف براندازی، متمرکز شویم و تحلیل شاخه های دیگر را به مجالی دیگر موکول خواهیم کرد.
طبقه بندی موضوعی
- سیاسی و فرهنگی (۱۶۴)
- فتنه 88 (۲)
- فرهنگی (۵)
- تهاجم فرهنگی (۴)
- بیداری اسلامی و جنگ جهانی (۱۴)
- تاریخی و اجتماعی (۲۷)
- ادیان و فرقه های ضاله (۵۲)
- فراماسونری و شیطان پرستی (۱۷)
- یهود و آمریکا (۲۶)
- مکاتب غربی (۱)
- جنایات غرب (۷)
- سایر فرقه ها و ادیان (۱)
- شبهات (۱۷)
- محرم و عاشورا (۴)
- دیگر ائمه (۳)
- مهدویت (۳)
- انقلاب و ولایت (۳)
- دیگر شبهات (۴)
- ویژه نامه ها (۵)
- محصولات سایت (۱۵)
- چندرسانه ای (۳۰۳)
- نواهای مذهبی (۱۰۷)
- فیلم (۲)
- کلیپ (۵۰)
- مستند (۵)
- کتاب و نرم افزار (۱۹)
- اینفوگرافیک (۹)
- گالری تصاویر (۱۱۲)
- انیمیشن (۶)
- انقلاب اسلامی (۶۸)
- امام خمینی و امام خامنه ای (۴)
- ولایت فقیه - انقلاب اسلامی (۱۷)
- علما و شهدا (۵۱)
- شهدا و شهادت (۱۸)
- مراجع و علما (۳۳)
- طب و فناوری (۸)
- قرآن و اهل بیت (۱۵۲)
- اهل بیت (ع) (۱۳۹)
- مهدویت و آخر الزمان (۶۷)
- مدعیان دروغین (۱)
- محرم و عاشورا (۴)
- مهدویت و آخر الزمان (۶۷)
- قرآن و ادعیه (۱۳)
- احکام (۱)
- روزه (۱)
- منبرهای دلنشین (۳)
- اهل بیت (ع) (۱۳۹)
کلمات کلیدی
آخرين مطالب
-
second life یا زنگی دوم
جمعه ۲۱ دی ۱۳۹۷ -
علی اصغر زمانه ات را بشناس
شنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۷ -
آهنگ چهل سال گوگوش و سیاوش قمیشی + دانلود
جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷ -
موسیقی برانداز - تهاجم فرهنگی - قسمت 7
چهارشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۷ -
نرم افزار جام جهانی 2018 + دانلود
جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷ -
نرم افزار آبیته + دانلود
جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷ -
کار تلگرام یکسره شد !!!
چهارشنبه ۲۹ فروردين ۱۳۹۷ -
کلیپ درمان شکستگی مفصل با طب ایرانی - اسلامی + دانلود
شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶ -
نماهنگ بسیار زیبای منم باید برم + دانلود
شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۶ -
دانلود نرم افزار استیکر تلگرام
چهارشنبه ۸ آذر ۱۳۹۶
پربحث ترين ها
-
اسناد فراماسون بودن میرحسین موسوی
نظرات: ۲۲۰ -
دلایل حصر بدون محاکمه سران فتنه
نظرات: ۱۹ -
کراوات ؛ نشانه ی شخصیت یا آلت شیطان
نظرات: ۱۲ -
سفیانی می آید!!؟
نظرات: ۱۱ -
-
-
-
-
سید حسن خمینی و فتنه 88
نظرات: ۵ -
دجال کیست? نظر آیت الله مکارم شیرازی
نظرات: ۴
محبوب ترين ها
-
۱۹۲۴ -
۱۶۲۳ -
۲۶۸۵ -
۱۹۰۰ -
۱۷۰۷ -
۱۹۳۸ -
۳۶۶۹ -
۱۵۷۴ -
۱۷۵۰ -
۲۱۱۸